اسمش را نوشتم توی آن مستطیل . فکر نمی کردم باشد و بیاید یکهو جلوی چشمم . که بی هوا ... بیهوا ... بیهوی ... عکسش آمد ؛ اسمش و خاطره و خاطره و خاطره که هوار شد روی سرم . عکسش آمد با آن چشمهای سبز خانه خراب کن . با آن صورت نیم گربه - نیم انسان . با آن چه که از ردپای همه معصومیتها و خنده ها و کودکانگیها نمانده بود دیگر روی پوستش . زمان ...زمان ... ای زمان لعنتی که چه می کنی با فروغ نگاه آدم ، با برق موها ، با گوشه لب و چشم و گونه ؟ که نبود ...که دیگر آن دوست کوچک و خوردنی من نبود ، که دست به دست میرفتم باهاش تا ته دنیای آن روزهامان . که همیشه زرنگتر بود ، گستاختر ، سرکش تر ، بزرگتر ... که دیگر آن نبود ... ، آن همه زیبا ... آن همه تازه ، آن همه تر ... .
وای ... وای که من می ترسم . دایم می ترسم . چون می دانم که روزی بالاخره می رسد که بروم و برای شبی مثل امشب که نادیا و یوسف بیایند و به قول نادیا " گرین روم پارتی " داشته باشند اینجا ...که شبی مثل امشب بروم و برای مهمانهایم آبجو بخرم و فروشنده از من کارت شناسایی نخواهد دیگر ؛ بسکه مطمئن باشد من به اندازه کافی بزرگ ( تو بخوان پیر ) هستم که آبجو بخرم . دیگر کسی از من نپرسد برای آینده نقشه ام چیست ، بسکه آینده را تمام ، از سر گذرانده باشم . من می ترسم . همه زنانگیم می لرزد . برای اینکه میدانم من هم روزی توی خیابان راه خواهم رفت و دیگر مهم نیست که چه پوشیده ام ، موهایم چه رنگیست ، کفشهایم ...کفشهای نو ام ... مهم نیست ... چون زمان بر من گذشت و مرا پشت سر گذاشت .
من می ترسم و حسودم به همین الان خودم چون می دانم ده سال دیگر ، یک دوستی از امسال و پارسال و ده سال پیش ، دنبال من خواهد گشت و مرا خواهد یافت و با خود خواهد گفت : آخ ... . همانجور که من امشب ، بعد از رفتن نادیا و یوسف نشستم و بی خودی چرخیدم و دنبال اسم قدیمی ترین و بادی ترین و نزدیکترین و توی دل ترین آدم بچگیهایم گشتم و دیدمش و گفتم " آخ " ... . گذشته بود ... زمان به آن همه لطافت گذشته بود و خاطره و خاطره و خاطره آوار شد روی سرم ... که حتی بار آخر ... آخ که بار آخر آمده بود شمال و شب مهمان من بود و پایمان را که گذاشته بودیم بیرون ، خیابان بند آمده بود . خیابان بند می آورد یک زمانی ... یک زمانی ... لعنت به زمان ...
من می ترسم . چون می دانم که روزی خواهد رسید . دیر یا زود . و من ... ای خدا آن روز من چه کنم ؟ به عکسهایم نگاه کنم و بگویم چشمهای جوانیم عسلی بودند ؟ به دستهایم نگاه کنم و یادم بیاید که هرگز زیر بار کاشت ناخن مصنوعی نرفته بودم چون دستهایم دستهای خوبی بودند ؟ به عکسهایم نگاه کنم و تا شب زیر لب لالایی بخوانم که جوانی هم بهاری و بود و بگذشت ؟ که به یک نوجوان نورسی بگویم " زود میگذره ، قدرشو بدون ؟ " که هی مزه مزه کنم که یک روزی " آ " گفته بود حیف می شی ، بیا و بشین جلوی بوم و بذار من ثبتت کنم ؟ ای خدا من چه کنم آن روز که می دانم زود میرسد به گذر ثانیه ای تو بگو .
آن از مانو که آنقدر زیبا بود و کمرش همیشه باریک بود و سینه هایش برجسته و موهایش شبق ، شد یک پیرزن کوچک نحیف نیمه بینا با کلاه قلاب دوزی و جوراب پشمی با سرمای همیشگی توی رگهای باریکش ... این هم از توی دل ترین آدم بچگیهایم که با آن زیبایی یکه اش شد عکسی که من ؛ همین من عیب پوش بی حواس و بی خیال دنیا ، بگویم آخ !! من ، من چه میشوم بعد پنج سال ؟ ده سال ؟ پانزده سال ؟؟
تف به زمان ... تف
وای ... وای که من می ترسم . دایم می ترسم . چون می دانم که روزی بالاخره می رسد که بروم و برای شبی مثل امشب که نادیا و یوسف بیایند و به قول نادیا " گرین روم پارتی " داشته باشند اینجا ...که شبی مثل امشب بروم و برای مهمانهایم آبجو بخرم و فروشنده از من کارت شناسایی نخواهد دیگر ؛ بسکه مطمئن باشد من به اندازه کافی بزرگ ( تو بخوان پیر ) هستم که آبجو بخرم . دیگر کسی از من نپرسد برای آینده نقشه ام چیست ، بسکه آینده را تمام ، از سر گذرانده باشم . من می ترسم . همه زنانگیم می لرزد . برای اینکه میدانم من هم روزی توی خیابان راه خواهم رفت و دیگر مهم نیست که چه پوشیده ام ، موهایم چه رنگیست ، کفشهایم ...کفشهای نو ام ... مهم نیست ... چون زمان بر من گذشت و مرا پشت سر گذاشت .
من می ترسم و حسودم به همین الان خودم چون می دانم ده سال دیگر ، یک دوستی از امسال و پارسال و ده سال پیش ، دنبال من خواهد گشت و مرا خواهد یافت و با خود خواهد گفت : آخ ... . همانجور که من امشب ، بعد از رفتن نادیا و یوسف نشستم و بی خودی چرخیدم و دنبال اسم قدیمی ترین و بادی ترین و نزدیکترین و توی دل ترین آدم بچگیهایم گشتم و دیدمش و گفتم " آخ " ... . گذشته بود ... زمان به آن همه لطافت گذشته بود و خاطره و خاطره و خاطره آوار شد روی سرم ... که حتی بار آخر ... آخ که بار آخر آمده بود شمال و شب مهمان من بود و پایمان را که گذاشته بودیم بیرون ، خیابان بند آمده بود . خیابان بند می آورد یک زمانی ... یک زمانی ... لعنت به زمان ...
من می ترسم . چون می دانم که روزی خواهد رسید . دیر یا زود . و من ... ای خدا آن روز من چه کنم ؟ به عکسهایم نگاه کنم و بگویم چشمهای جوانیم عسلی بودند ؟ به دستهایم نگاه کنم و یادم بیاید که هرگز زیر بار کاشت ناخن مصنوعی نرفته بودم چون دستهایم دستهای خوبی بودند ؟ به عکسهایم نگاه کنم و تا شب زیر لب لالایی بخوانم که جوانی هم بهاری و بود و بگذشت ؟ که به یک نوجوان نورسی بگویم " زود میگذره ، قدرشو بدون ؟ " که هی مزه مزه کنم که یک روزی " آ " گفته بود حیف می شی ، بیا و بشین جلوی بوم و بذار من ثبتت کنم ؟ ای خدا من چه کنم آن روز که می دانم زود میرسد به گذر ثانیه ای تو بگو .
آن از مانو که آنقدر زیبا بود و کمرش همیشه باریک بود و سینه هایش برجسته و موهایش شبق ، شد یک پیرزن کوچک نحیف نیمه بینا با کلاه قلاب دوزی و جوراب پشمی با سرمای همیشگی توی رگهای باریکش ... این هم از توی دل ترین آدم بچگیهایم که با آن زیبایی یکه اش شد عکسی که من ؛ همین من عیب پوش بی حواس و بی خیال دنیا ، بگویم آخ !! من ، من چه میشوم بعد پنج سال ؟ ده سال ؟ پانزده سال ؟؟
تف به زمان ... تف
No comments:
Post a Comment