1- شیرینیها توی تابه وا می رفتند . روغن را می مکیدند و دورشان می سوخت و از بن خام می ماندند. هر کاری که کردم نشد . وقتی یک شیرینی خانگی به تو دهن کجی کند و نخواهد به دلت راه بیاید ، دو راه هست . همه اش را بریزی توی سطل آشغال ، یا یک کار دیگری برای خودت بتراشی و یک بلای دیگری به سرش بیاوری. اولی میشود قبول شکست . دومی میشود آدم زنده . من اگر قبول کنم که باخته ام ، این پذیرش اینقدر در کامم تلخ است که تا مدتها می فرسایدم . تمامم می کند . خسته بودم . اما زنده .این شد که دوباره همه مایه را ورز دادم و ریختم توی یک ظرف نسوز و گذاشمتش توی فر . چیز جدید طلایی خوش مزه ای شد . با چای داغ و برف بیرون ، شد یک شب سه نفره خاطره دار .
2- خسته ام و کمی آبی . دوست داشتم که نباشد اینجور . دوست داشتم که جور دیگری باشد . از " همین است که هست " همیشه بدم آمده . اینست که خسته ام و کمی آبی و کمی " گفتا چگونه ای لول ؟ گفتم ملول " .
3- فردا آفتاب می تابد . فردا هم روز خداست . منی که اگر جایی دعوت نشوم و میهمان نباشم و دوست داشته نشوم ؛ خودم بلدم که مهمانی بدهم و میزبان بشوم و یک خانم خانه دار باشم ؛ من دارم این بند سه را می نویسم . اگر کسی نوازشم نکند ، خودم به موهایم و به این چینک خنده گوشه چشمم دست می کشم . مادر خویش ، فرزند خویش . ما زنها از همان روزهای توی گهواره هم مادریم .
4-این که بگویم " این نیز می گذرد " جمله غمگینی است . انگار وا داده ای و خسته رها کرده ای . انگار ته کشیده ای و نگاهت خیره به سقف خواب می بینی . " فردا روز دیگری است " اما فرق می کند با " این نیز می گذرد " . از جنس آفتاب روی برف است . از جنس لانه خالی روی درخت کاج روبروی پنجره است که مطمئنم هنوز بوی صاحبان کوچک خاکستریش را نگه داشته چون می داند که بر میگردند و خالی نمی ماند همیشه . از جنس نگاه من است به اینکه زنده ام هنوز و برای همین دلم زندگی می خواهد و نوازش و امنیت . چقدرش را خودم می توانم برای خودم فراهم کنم اما ؟ چقدرش می شود مثال سرنوشت شیرینی خانگی که مقهور اراده من بشود سر آخر ؟ چقدرش ؟ چقدر ؟
2- خسته ام و کمی آبی . دوست داشتم که نباشد اینجور . دوست داشتم که جور دیگری باشد . از " همین است که هست " همیشه بدم آمده . اینست که خسته ام و کمی آبی و کمی " گفتا چگونه ای لول ؟ گفتم ملول " .
3- فردا آفتاب می تابد . فردا هم روز خداست . منی که اگر جایی دعوت نشوم و میهمان نباشم و دوست داشته نشوم ؛ خودم بلدم که مهمانی بدهم و میزبان بشوم و یک خانم خانه دار باشم ؛ من دارم این بند سه را می نویسم . اگر کسی نوازشم نکند ، خودم به موهایم و به این چینک خنده گوشه چشمم دست می کشم . مادر خویش ، فرزند خویش . ما زنها از همان روزهای توی گهواره هم مادریم .
4-این که بگویم " این نیز می گذرد " جمله غمگینی است . انگار وا داده ای و خسته رها کرده ای . انگار ته کشیده ای و نگاهت خیره به سقف خواب می بینی . " فردا روز دیگری است " اما فرق می کند با " این نیز می گذرد " . از جنس آفتاب روی برف است . از جنس لانه خالی روی درخت کاج روبروی پنجره است که مطمئنم هنوز بوی صاحبان کوچک خاکستریش را نگه داشته چون می داند که بر میگردند و خالی نمی ماند همیشه . از جنس نگاه من است به اینکه زنده ام هنوز و برای همین دلم زندگی می خواهد و نوازش و امنیت . چقدرش را خودم می توانم برای خودم فراهم کنم اما ؟ چقدرش می شود مثال سرنوشت شیرینی خانگی که مقهور اراده من بشود سر آخر ؟ چقدرش ؟ چقدر ؟
" *جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟ "
غاده السمان
No comments:
Post a Comment