دوباره دارد اتفاق می افتد و من می ترسم ...
7/19/2010
7/05/2010
مانو
کاش می شد جلوی این زمان بی پیر لعنتی را بگیرم . توی همان شش سالگی بمانم به شوق صدای در که تو ، چادر نیمه سریده از سر ، با یک کیسه کوچک پر از جوجه طلایی ، توی آن گرما و شرجی کشنده از راه برسی ...تو که همیشه و بی دلیل دلت می سوخت از دیدن کودکی که مادرش همراهش نیست .... تو که مرا ، نوه دردانه لوست را نمی بوسیدی ...تو که از بوسیدنم خجالت می کشیدی ، تو که به جای همه بوسه ها ، ساعت 2 بعد از ظهر ، با چالاکترین پاها ، می رفتی و بازار محلی رشت را گز می کردی به پیدا کردن جوجه ، تو که جوجه ها را می ریختی در دامن شش ساله من و میرفتی و باز با کاسه ای بستنی ، بشقابی هندوانه ، نان تازه و پنیر سفید و ریحان باغچه کوچکت ، بیسکوییت مادر ...با هر چه ...هر چه که دهانی شش ساله دوست داشت باز می گشتی . قدت برای من بلند بود آن روزها ...آن روزها که مرا صدا میکردی یک گوشه و از من می خواستی برایت دیکته بگویم جوری که کسی نفهمد . حتی برایت الفبای انگلیسی بنویسم . تو که همیشه پر از شور زندگی بوده ای بی فرصت تجربه اش . تو که همیشه دلت عشق می خواسته . تو که دنیا همه چیزهایی را به تو داد که به یک زن عامی ، به یک مادر ، به یک شهروند ساده می دهد . و فقط خدا میداند که تو ظاهرت یک زن ساده پا به سن گذاشته بود ولی توی دلت کجاها که نبوده ای ... که توی دلت یک دختربچه پرشور داشتی که ماشین سواری دو نفره با معشوق دوست داشت و ساعت بند نقره ای و مدرک دانشگاهی و همسر قد بلند نظامی .... تو که اینها را نشد که داشته باشی ...هرگز نشد ...
آن همه زیبایی ، آن بدن مثال زدنی و آن لبخند سینمایی که امروز بشود چشمان پر از آب سیاه و بدنی که من نمیدانم مگر چقدر میتواند لاغرتر شود دیگر . آخ ....نفرین بر این زمان .
امشب فقط یادم آمد که توی آن بمبارانهای تهران ، توی آن بحبوحه "فردا تهران را میزند " و آژیرهای منحوس ، سر بزنگاهی که میخواستند بچه ها را جمع کنند و بفرستند به کشوری دیگر ، همان موقع که من را بردند توی یک اتاقی و برایم توضیح دادند که باید چند وقتی بروم شمال ، بروم خانه تو که جایم امن باشد ، که شاید از خانه تو هم بفرستندم به یک جای دیگر که بمب نیست ، پناهگاه و بتون ریزی و خاموشی عمومی نیست .... توی آن روزگار عجیب که من و دوستهای کوچکم سرگردان دنیا بودیم ؛ وقتی شبها برق میرفت من از سایه خودم روی دیوار می ترسیدم . از نبودن مادرم می ترسیدم . از اینکه خانه ات دو طبقه داشت می ترسیدم . بعد تو چراغ را روشن میکردی . رادیوی کوچکت را از آشپزخانه می آوردی ، و مرا صدا میکردی . توی چشمهای من نگاه می کردی و فتیله را بالا می کشیدی و دستم را می گرفتی و میبردی توی تراس کوچک همیشه پاکیزه ات . دیگر هرگز فرصت نشد که بگویم وقتی فتیله چراغ را آنقدر میکشیدی بالا و مرا میبردی و جوجه هایم را از لانه می آوردی بیرون و همه مان را با هم توی دامنت می نشاندی ، من امن بودم . گرم بودم و دیگر به سایه ام روی دیوار نگاه نمی کردم . می توانستم کنارت زیر پشه بند مشترکمان دراز بکشم و تو ستاره ها را بشماری و یکیشان را بدهی به من . من به دیوار و سایه ها نگاه نمیکردم بسکه جوجه هایم آرام جیک جیک می کردند و خیالم راحت بود که فردا ، خوشمزه ترین صبحانه دنیا روی میز ، چیده شده . می خواهم بگویم که امروز دیگر می دانم تو نگاهم را میدیدی ، ترسخوردگیش را می فهمیدی و چراغ را روشن میکردی . تو که یادم داده بودی هر وقت برق لعنتی آمد صلوات بفرستم . چه مومنانه با تو صلوات می فرستادم و می خندیدیم و ترس می مرد ... چقدر جوان بودی ، چقدر معصوم بودم ، چقدر نور آن چراغها برای کودکانگی نیم جویده من لازم بود ....
.
دوشنبه ، با طعم شاه توت
جای دیگری دنبالش نمیگردم ... یک عمر طول کشید البته تا من برسم به این حقیقت که از شدت سادگی هولناک می نماید . آنقدر جلوی چشم و عیان که دیده نمیشود ... چقدر بدیهی بود و من چه دیر فهمیدم ولی بالاخره فهمیدم ؛ یا دنیا خودش دلش سوخت و به من فهماند که اینقدر دنبال دم خودم نچرخم . که فکر نکنم باید یک چیز دیگری هم باشد . یک چیز خیلی معنی دهنده تری ، بهتری ، ایده ال تری از اینی که هست . بالاخره فهمیدم که چه جوری یک دم بنشینم و پاهایم را بگذارم توی آب یخ رودخانه شهر و ظرف غذایم را باز کنم و به اولین مرغ دریایی گرسنه که بیاید طرفم هشدار بدهم که هی ، این همه اش برای تو نیست . که آن لحظه باشد و من و مرغک گرسنه و به جز ما هیچ .چقدر دیر ولی بالاخره فهمیدم که فقط توی آب استخر غوطه بخورم برای اینکه فقط توی آب استخر غوطه خورده باشم !عرض آبیش را بگیرم و بروم جوری که قلبم مثل یک گنجشک توی دام بزند . بزند توی دیوارش و همین باشیم و هیچ . جز من و گنجشک درونم هیچ . وای که چقدر زندگی همین بود دخترک . همین امروز ، همین صبح که آمدی دنبالم . که رکاب زدیم با هم و توی راه آن آهنگ رقص مجار را گذاشتی و یک دست به فرمان و دست دیگر در هوا می رقصیدی جوری که آن دو مرد قد بلند برایمان انقدر بلند و قوی سوت کشیدند ... که من می خندیدم به دامنت که تو هوا بود و جیغ می کشیدم : ای بی حیــــــــــــا ... . زندگی همین بود که موهایم را خیس خیس ببافم تا بهت یاد بدهم چه جوری موهایت را فر یک روزه کنی . که هیچ موضوعی مهم تر از فر زدن مو نباشد . که من ، ساده و بی نگاهی پرسه زن ، بی نگاهی ناامن یا دغدغه امنیت داشتن ، دور از همه دل دل زدنها ، نگران نباشم برای نیامده ها و آمده ها ولی بد آمده ها . که تو فکر کار و خانه خریدن و کی بشود برویم سر خانه زندگی خودمان و کی بشود که بچه داشته باشم و دیر نشود و ال نشود و بل نشود نباشی . که برگردی و با ایرانی ترین چشم های سیاه ، به من نگاه کنی و بگویی بستنی شاه توت این مغازه حرف ندارد . که من پایم سست شود . که جز من و آن بستنی شاه توت که الحق حرف نداشت ، هیچ نباشد ...هیچ چیز بد دل و غمین و نارسا و بدخلقی نباشد ...هیچ چیز دیگری در جایی دیگر نباشد که نتواند طعم بستنی شاه توت بدهد و اسم زندگی را با خود بکشد به روزی دیگر .
Subscribe to:
Posts (Atom)