خیلی وقت میخواست تا من یاد بگیرم دنیا روی سبیل خواسته های من نمی چرخد . من اگر زیر سقف خانه ام بوس و نوازش میشده ام ، به آن معنی نبوده که قرار است تا ابد همین باشد . به گمانم اولین روزی که کفشهای چراغ دار پایت می کنند و تشویقت میکنند که ولو به شوق روشن کردن چراغ نوک کفشها ، تلو تلو خوران بلند شوی و تعادلت را حفظ کنی ، از اولین روزی که غذایت را خودت تمام میکنی و از مدرسه ، خودت با عجله راه خانه را پیدا میکنی که بگویی رسیدم ، از روزی که دکمه های یقه ات را خودت می بندی و تا غروب به خانه برنمیگردی ، شروع میشود، بدون اینکه کسی حواسش باشد .
وقت می برد اما یاد بگیری که اگر از کنار خیابانها و چراغها و ویترینها می گذری ، همزمان که سایه ات دراز میشود ، همزمان که وزن کتابهای خوانده شده روی شانه ات بیشتر سنگینی می کند ، همزمان که یاد گرفته ای گاهی طعم بوسه روی پیشانی خیلی فراتر از لذت هر معاشقه ای ، روی روحت دراز می کشد ؛ بروی توی خودت ، توی سلولهای خودت ، توی رگ و پی خودت را نگاه کنی و نشنوی همهمه این خیابانهای شلوغ را . از کنار آدمها بگذری و اسم قراردادهای انسانی منعقد شده را بگذاری تصادف ، نام فسخ شده هایش را بگویی صلاح ، اسم انتخابهایشان را بگذاری سرنوشت و شروع کنی به درک کردن. خودت را مجبور کنی که هر کس را توی لباس خودش و خانه خودش و گذشته خودش ببینی و قبول کنی بضاعت انسانی ، امریست ماهوی وغیر قابل انکار هر چند متغیر .
پای رشد اجباری که میاید وسط ، با کیفیت همان لذت دیدن چراغهای نوک کفش ؛ خودت ، خودت را تشویق می کنی که بیایی پشت میز مراوده با آدمهای قد بلند ، قد کوتاه ، وارد ، ناوارد و مثل بیشتر وقتها که هر کسی در تعریف خودش میگوید : معمولی . آدمهای معمولی ... معمول چه و کجا ؟ مشخص نیست اما به نظرم می رسد واژه "معمولی" مفری است برای اینکه بدانی هی انتظار خاصی از فهم و نیاز و معجزه نداشته باش . معمولیست ، معمولی بخواه پس .
اینکه پرَت به پر آدمهای توی خیابانت بگیرد یا نه ، اینکه سایه ات روی سایه اشان بیفتد یا از کنارشان بگذری ، تو نامش را بگو صلاح یا سرنوشت یا انتخاب یا هر چه ، بخواهی یا نه روی بودنت و برق نگاهت و چراغهای خیابانت اثر میگذارد . اما اینکه کی ، چه وقتی و چرا میروی و توی سلولهای خودت را می کاوی و فقط به صدای بودنت گوش میدهی ؛ خودت را مجبور می کنی که با پیچ جاده ات بپیچی یا توقف کنی یا سقوط آزاد ، خودت خودت را نوازش میکنی و یاد میگیری که آدمها آنقدرها هم که نشان میدهند سخت و جدی و عبورناشدنی نیستند ؛ همین که من بهش می گویم رشد ، دست خودت است . حتی اگر بیایی و بعد اسمت یک " معمولی " بگذاری