4/25/2010

از همان روز کفشهای یک سالگی

خیلی وقت میخواست تا من یاد بگیرم دنیا روی سبیل خواسته های من نمی چرخد . من اگر زیر سقف خانه ام بوس و نوازش میشده ام ، به آن معنی نبوده که قرار است تا ابد همین باشد . به گمانم اولین روزی که کفشهای چراغ دار پایت می کنند و تشویقت میکنند که ولو به شوق روشن کردن چراغ نوک کفشها ، تلو تلو خوران بلند شوی و تعادلت را حفظ کنی ، از اولین روزی که غذایت را خودت تمام میکنی و از مدرسه ، خودت با عجله راه خانه را پیدا میکنی که بگویی رسیدم ، از روزی که دکمه های یقه ات را خودت می بندی و تا غروب به خانه برنمیگردی ، شروع میشود، بدون اینکه کسی حواسش باشد .
وقت می برد اما یاد بگیری که اگر از کنار خیابانها و چراغها و ویترینها می گذری ، همزمان که سایه ات دراز میشود ، همزمان که وزن کتابهای خوانده شده روی شانه ات بیشتر سنگینی می کند ، همزمان که یاد گرفته ای گاهی طعم بوسه روی پیشانی خیلی فراتر از لذت هر معاشقه ای ، روی روحت دراز می کشد ؛ بروی توی خودت ، توی سلولهای خودت ، توی رگ و پی خودت را نگاه کنی و نشنوی همهمه این خیابانهای شلوغ را . از کنار آدمها بگذری و اسم قراردادهای انسانی منعقد شده را بگذاری تصادف ، نام فسخ شده هایش را بگویی صلاح ، اسم انتخابهایشان را بگذاری سرنوشت و شروع کنی به درک کردن. خودت را مجبور کنی که هر کس را توی لباس خودش و خانه خودش و گذشته خودش ببینی و قبول کنی بضاعت انسانی ، امریست ماهوی وغیر قابل انکار هر چند متغیر .
پای رشد اجباری که میاید وسط ، با کیفیت همان لذت دیدن چراغهای نوک کفش ؛ خودت ، خودت را تشویق می کنی که بیایی پشت میز مراوده با آدمهای قد بلند ، قد کوتاه ، وارد ، ناوارد و مثل بیشتر وقتها که هر کسی در تعریف خودش میگوید : معمولی . آدمهای معمولی ... معمول چه و کجا ؟ مشخص نیست اما به نظرم می رسد واژه "معمولی" مفری است برای اینکه بدانی هی انتظار خاصی از فهم و نیاز و معجزه نداشته باش . معمولیست ، معمولی بخواه پس .
اینکه پرَت به پر آدمهای توی خیابانت بگیرد یا نه ، اینکه سایه ات روی سایه اشان بیفتد یا از کنارشان بگذری ، تو نامش را بگو صلاح یا سرنوشت یا انتخاب یا هر چه ، بخواهی یا نه روی بودنت و برق نگاهت و چراغهای خیابانت اثر میگذارد . اما اینکه کی ، چه وقتی و چرا میروی و توی سلولهای خودت را می کاوی و فقط به صدای بودنت گوش میدهی ؛ خودت را مجبور می کنی که با پیچ جاده ات بپیچی یا توقف کنی یا سقوط آزاد ، خودت خودت را نوازش میکنی و یاد میگیری که آدمها آنقدرها هم که نشان میدهند سخت و جدی و عبورناشدنی نیستند ؛ همین که من بهش می گویم رشد ، دست خودت است . حتی اگر بیایی و بعد اسمت یک " معمولی " بگذاری

4/21/2010

گیسوی سبز جنگل ، تنمو می پوشونه

من از کجا می دانستم ؟ از کجا می دانستم امسال ، در صبح پنجشنبه ای از بهار ، از خواب که بیدار شوم ، برای اولین بار در زندگیم ببینم در بهار برف میاید ! برای اولین بار در زندگیم لپ تاپ قدیمی ام را روشن کنم و صفحه کلیدش مرا ببرد به انگشتهایی سه سال جوانتر که رویش می غلطید به نیت معاشقه . برای اولین بار در زندگیم آهنگ کویر را بگذارم که در ساعت شش صبح پخش بشود پخش بشود و پخش بشود ؟ من حتی نمی دانستم در صبح پنجشنبه ای از بهار ، از خواب که بیدار شوم ، برای اولین بار در زندگیم از هیچ چیز نمی ترسم .

4/20/2010

خوشا رها کردن و رفتن

پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
شاملو

4/15/2010

ارغوان ، رنگ فراموش کردنهای بهاریست

الف ) هنوز سال ، نو نشده ، من توی تقویم جدیدم علامت میزدم روزها را . روزهای اتفاق دار را . تولد ها را ، تاریخ ها را ، آدمهای تاریخ مهم را . آنقدر دقیق و جدی که انگار دفترچه کنکور است . انگار برگه درخواست روادید است ، انگار که نمودار زندگی من در طول سال از روی نقطه هایی کشیده میشده که آن تاریخها میساختندش . اینقدر که مهم ، جدی و غیر قابل فراموش کردن بودند برای من . بهتر بگویم ، تاریخها که نه ، آدمهای توی آن تاریخها ؛ خودم کنار آن آدمها توی آن تاریخها مهم بودیم . کاری که میکردم برای آن آدمها توی آن تاریخها مهم بودند . " یادم هست " ها مهم بود .
ب ) من دیگر به این فکرنکردم که امسال چه کسی ، چه وقت ، در کجاست . یادم نیامد فکر کنم من در چه وقتی از تاریخ یک آدمی حضور دارم ! ( که اصلا حضور دارم آیا ؟؟ ) و این حضور احتمالیم را چه جوری بهش بگویم که فلانی ، یادم هست ، یادت هست ؟ حتی فکر نکردم که باید یک علامتی ، ستاره ای ، نقطه ای گذاشت روی روزهایی یا شبهایی از این سیصد و خرده ای روز و شب پیش رو . ستاره ای که یک روزی را ، یک شبی را خیلی خاص و مهم کند . نشان دهد که هنوز خیلی خاص و مهم است " یادم هست " های من در کنار آدمهای صاحب تاریخ .
پ) از دیروز ، من یک کت چرمی بهاره دارم . رنگش ارغوانی است . من کت سبک راحتم را میپوشم و توی جاده های پردرخت پرپرنده راه میروم و آفتاب می تابد . از وقتی آفتاب می تابد ، باز شروع کرده ام به شمردن . شمردن قدمها ، نفسها ،تعطیلیها . من حتی شکوفه ها را سر راه میشمرم و دیگر به غروبهای کنج اتاق سبزرنگم و تقویم های علامت دار فکر نمیکنم . الان که این جمله را نوشتم ، فقط یادم افتاد به یک غروب از خیلی وقتهای گذشته که پی دریافتی غریب از خودم نوشتم : " من ایمان دارم که روزی خواهم رسید و از رسیدن خواهم نوشت . آن روز خواهم گفت که راه چقدر طولانی بود و چه بی رحمانه صبوری می خواست و پای رفتن و تاب سفر . اما پروانه های سپیدی هم داشت که دنبال هم می دویدند و درختهای سپیداری داشت که در دل خودم روییده بود و کوههای بلند آبی هم داشت که مرا وا می داشتند بالاتر بروم . بالاتر بروم و برسم و از رسیدن بنویسم " ... . بله . اینها را من نوشته بودم روزی . یک آدمی که این روزها حال خودش چندان خوب نیست ، دیده بود در درون من درخت میروید . درختهایم را نشانم داده بود . نشان منی که امروز درختهای سر راهش را میشمرد . من امروزی که نه از کوههای آبی ؛ که از تپه های بارور عنقریب سبز بالا میرود و دیگر به هیچ رسیدنی فکر نمیکند . رسیدن برای من انگار در همینهاست ، در همین بالا رفتنها، ریتم گامها ، تلنگر زدن به سنگریزه ها ، در همین شمردن شکوفه هاست در روزهای بی تقویم . توی همین کت چرم ارغوانی . رسیدن برای من همین جاده است که می رومش و دروغ چرا ، پروانه های سپید دارد و درختهای مجنون از شهوت بهاری . جاده ای که میگذرمش بی هراس از قولی ، وعده ای ، از بایدی و نبایدی ، ... بی هراس از تاریخی که مرا وادار کند حضور داشته باشم و دایم بگویم : " یادم هست " .

4/05/2010

...If I could give you diamonds , for each tear you cried for me

من قد کشیدم و دیدم که گاهی باید کفشهای پاشنه دار پوشید . گاهی باید یاد گرفت که زندگی همیشه طعم آب نبات کارامل نمیدهد . که بادکنکهای رنگی را چه رها کنی در کنار ساحل ، چه محبوس نگهداری زیر سقف کوتاه اتاق و مواظب باشی به چراغهای روشن برخورد نکند ، بالاخره می ترکد ؛ عمرش سر میرسد . من همه اینها را در طول زمان و همزمان شدن با آدمها یاد گرفتم اما ...
... اما هنوز جایی از من ، تکه ای از من در کنار تو همچنان کودک است ، کوچک است ، قدش کوتاه است و برای دیدنت سرش را بالا میگیرد . من هنوز در بلوار کشاورزم و هنوز هشت ساله ، در کنارت میدوم . هنوز ذوق میکنم که تو برایم بستنی بخری و با هم بلند بلند در خیابان شعر بخوانیم ، که دست در دست تو قد بکشم ، با سری افراشته و نترس ، کیف قرمز به پشت مرا ببری به اولین روز مدرسه ، بعد تر به اولین روز استخر ، بعهدها به اولین روز آرایشگاه زنانه ، و که باور میکند که به اولین قرار عاشقانه !
ببین من هر چقدر بیایم و بنویسم که حرفهایم با تو سالهاست که از روزهای مادر - دختریمان گذشت و به روزهای رفیق بازی و سفره شراب و غروبهای کنار هم رسید ، کسی نمیتواند بداند من دقیقا از چه حرف میزنم . نه ... کسی نمی تواند بداند .
امسال باز در این فکرم که چند سال شد من نتوانستم کار درخوری کنم برای تو . باز در این فکرم که کاش می شد یک جور خاص و منحصر به فرد و بسیار شایسته ای بگویم که خدا را شکر که من از تو زاده شدم . که مرا نگه داشتی ، که کنارم ماندی ، که برایم شعر خواندی و کتاب دادی دستم . برایم نوشتی و من یاد گرفتم که خودم را بنویسم . که همه آن جوانی زیبا را محبت کردی و در دهانم گذاشتی و من یاد گرفتم ادویه ها را چه جوری با هم بیامیزم تا کام را تلخ نکند . که با من حرف زدی و من توانستم که از خصوصی ترین گوشه های قلبم با تو حرف بزنم . که یک روزی با من دوست شدی و از همان روز من دیگر تنها نبودم . چرا نمیتوانم کار درخوری کنم برای تو ؟ که امروز سالروز تولد توست و من آنقدر نزدیکم به تو که انگار نه انگار حرف از قاره ها و کوهها و دریاهاست میان خانه های ما .
خانم ویولن زن روی بام ، خانم یک ظرف پر میوه یک باغ پر گل ، خانم همه این سالهای خانه ما ، مامان .... تولدت مبارک .

4/01/2010

woven hands

چه روزهایی ... من به بکارت روحم می نازیدم . غرورم سرخ بود و سرم پر شور ، پر شرر . همه آن تصویر از اولین روز عاشق شدنم به معلوم نیست چه ، همه آن تصویر پر از آبی و سبز است . من در پر از آبیها و سبزها ، دلم لرزید ، برای نمی دانم چه . چه روزهایی ... آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم تا خوردم و سر برافراشتم . من آن همه گره بی دلیل را که حتی نیازی به دست نداشت با دندان گشودم . قبول . اما تو هم مردش نبودی ، بلد نبودی ، در بضاعتت نبود که بفهمی وقتی چشم دخترکی برای اولین بار به دیدنت تر میشود و حاضر است بمیرد اما نگوید دوستت دارم یعنی چه . تو هم کوچک بودی . قامتت که نه ، اما قد فهمت خیلی کوتاه بود . خیلی کوتاه . بیست سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده بیست سالگیهای خام را به دست بگشایی و کورشان نکنی به دندان زور و غرور و حماقت .
دنیای عجیب کوچک خنده داری است . گرد است و گذرا . هه ... . بعد از سالها ، بعد از هزاران سال از آن روز سارای کوچک ، از آخرین روز دخترکی که دلش به صدای گیتار و برگهای خشک شده توی نامه های بی سر و ته گیر می کرد و گیر می ماند ، دیدم که چقدر موهایت ریخته و چقدر صورتت بزرگ و سالمند شده و چقدر بازوهایت را خالکوبی کرده ای به بزرگی و بدقوارگی هر چه تمام تر و چقدرخبر ازدواجت عجیب است با آن دختر لاغر خندان مو حنایی .
من ، روزگاری فکر می کردم که هیچ وقت تو را نبخشم . نه به خاطر بی خبر رفتنت ، نه به خاطر خبر نگرفتنت ، خبر ندادنت . نه به خاطر روزهای خاکستریم ، شبهای غزلهای حافظم ، انتظار کشیدنهای ناتمام بی پاسخم . نه به خاطر اینکه اولین مردی بودی که توی خیابان خم شدی و دستم را بوسیدی و من حس کردم متعلق شده ام به کسی و هرگز نفهمیدی با آن بوسه چه کردی در حق من و من از چه حرف می زدم . تمام این سالها به این فکر میکردم به خاطر این نبخشمت که حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که حق دوستی را با همه کودکانگی یک انسان بیست ساله بر تو تمام کردم . به خاطر این نبخشمت که می فهمیدی چقدر درد دارد " حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی " و از خودت نمی پرسیدی چطور از رنجم کم کنی . چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . چه میدانم ...
من تا خیلی سالها فکر میکردم که چقدر مهم است زمانی تو را ببینم و بگویم چقدر دیگر دوستت ندارم . از کی چقدر دیگر دوستت ندارم . و از کی چقدر دلم می خواهد خوشبخت نباشی . چقدر سختت بشود از اینکه اولینِ یک آدم بوده ای و زده ای و خراب کرده ای ریشه اش را . کلا من روزگاری خیلی فکر میکردم به تو ...
اولین واکنش من ، امشب ، به دیدن عکست و خبر ازدواجت اما ، بعد از همه آن سالها ... لبخند بود . من حتی زیر لب گفتم : عزیزم ... . چه جالب . من خوشحال نشدم که توی عکس انگار چهل سال را هم رد کرده ای ، که خیلی سر حال نیستی ، که دیگر توپ بسکتبالت دستت نیست ، که خنده ات پهن نیست ، که توی عکسها همسرت را نبوسیده ای ، سرش روی شانه ات نیست ، روی زانویت ننشسته . من خوشحال نشدم که تویی که آرزویت بود از ایران بروی و دور دنیا را بگردی ، توی خانه ات مانده ای . که شکمت و بدنت و دستهایت متعلق به کاپیتان تیم فوتبال دانشگاه نیست دیگر ، که انگار مدتها در خدمت یک مرد بازاری عیالوار، چرب خورده و زیاد خوابیده . این دخترک توی عکس هم شاید همان است که ساعتها من پشت خط تلفنش منتظر می ماندم . یادم هست که موهای یکی از " دیگری " ها حنایی بود .شاید این همان باشد ، و دیگر چه اهمیتی دارد ؟ مهم اینست که خنده اش توی این عکسها خوب است ، قشنگ است . و مهمتر اینکه من دیدم دارم به خنده اش لبخند میزنم و همزمان فکر میکنم کاش آن خالکوبیهای زشت روی بازویت نبود . و بعد باز دیدم که چرا من دارم به آن خالکوبیها و چربیها فکر میکنم ؟ همه تو ، به آن خنده و موهای حنایی مربوط است نه من . یادم نرفته بار آخر ، وقتی باز هم رفتی ، وقتی باز هم بعد از دو سال برگشتی ، اینبار دیگر من بودم که به تو گفتم : " نه ، دیگر جای خالی ای ندارم که قد تو باشد " . تو هم یادت مانده شاید . چه به یاد بیاوری یا نه ، من دارم به تصویرت لبخند می زنم و دعا می کنم این ، همه آن چیزی نباشد که در این سالها به دست آورده ای ، الان دلم می خواهد علیرغم آنچه این عکسها می گویند در عشق و لبخند و آن زندگی پر از ماجراجویی باشی که روزگاری رویایت بود . و من ...من هم جاهای خالی را نه با عکس پر کرده ام نه با یاد نه با امید برگشتن کسی . جاهای خالی ، مال آدمهایی است که می آیند ، می مانند و به کیفیتی می روند که صدای شکستن از پس قدمهایشان نمی شنوند .