چه روزهایی ... من به بکارت روحم می نازیدم . غرورم سرخ بود و سرم پر شور ، پر شرر . همه آن تصویر از اولین روز عاشق شدنم به معلوم نیست چه ، همه آن تصویر پر از آبی و سبز است . من در پر از آبیها و سبزها ، دلم لرزید ، برای نمی دانم چه . چه روزهایی ... آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم تا خوردم و سر برافراشتم . من آن همه گره بی دلیل را که حتی نیازی به دست نداشت با دندان گشودم . قبول . اما تو هم مردش نبودی ، بلد نبودی ، در بضاعتت نبود که بفهمی وقتی چشم دخترکی برای اولین بار به دیدنت تر میشود و حاضر است بمیرد اما نگوید دوستت دارم یعنی چه . تو هم کوچک بودی . قامتت که نه ، اما قد فهمت خیلی کوتاه بود . خیلی کوتاه . بیست سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده بیست سالگیهای خام را به دست بگشایی و کورشان نکنی به دندان زور و غرور و حماقت .
دنیای عجیب کوچک خنده داری است . گرد است و گذرا . هه ... . بعد از سالها ، بعد از هزاران سال از آن روز سارای کوچک ، از آخرین روز دخترکی که دلش به صدای گیتار و برگهای خشک شده توی نامه های بی سر و ته گیر می کرد و گیر می ماند ، دیدم که چقدر موهایت ریخته و چقدر صورتت بزرگ و سالمند شده و چقدر بازوهایت را خالکوبی کرده ای به بزرگی و بدقوارگی هر چه تمام تر و چقدرخبر ازدواجت عجیب است با آن دختر لاغر خندان مو حنایی .
من ، روزگاری فکر می کردم که هیچ وقت تو را نبخشم . نه به خاطر بی خبر رفتنت ، نه به خاطر خبر نگرفتنت ، خبر ندادنت . نه به خاطر روزهای خاکستریم ، شبهای غزلهای حافظم ، انتظار کشیدنهای ناتمام بی پاسخم . نه به خاطر اینکه اولین مردی بودی که توی خیابان خم شدی و دستم را بوسیدی و من حس کردم متعلق شده ام به کسی و هرگز نفهمیدی با آن بوسه چه کردی در حق من و من از چه حرف می زدم . تمام این سالها به این فکر میکردم به خاطر این نبخشمت که حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که حق دوستی را با همه کودکانگی یک انسان بیست ساله بر تو تمام کردم . به خاطر این نبخشمت که می فهمیدی چقدر درد دارد " حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی " و از خودت نمی پرسیدی چطور از رنجم کم کنی . چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . چه میدانم ...
من تا خیلی سالها فکر میکردم که چقدر مهم است زمانی تو را ببینم و بگویم چقدر دیگر دوستت ندارم . از کی چقدر دیگر دوستت ندارم . و از کی چقدر دلم می خواهد خوشبخت نباشی . چقدر سختت بشود از اینکه اولینِ یک آدم بوده ای و زده ای و خراب کرده ای ریشه اش را . کلا من روزگاری خیلی فکر میکردم به تو ...
اولین واکنش من ، امشب ، به دیدن عکست و خبر ازدواجت اما ، بعد از همه آن سالها ... لبخند بود . من حتی زیر لب گفتم : عزیزم ... . چه جالب . من خوشحال نشدم که توی عکس انگار چهل سال را هم رد کرده ای ، که خیلی سر حال نیستی ، که دیگر توپ بسکتبالت دستت نیست ، که خنده ات پهن نیست ، که توی عکسها همسرت را نبوسیده ای ، سرش روی شانه ات نیست ، روی زانویت ننشسته . من خوشحال نشدم که تویی که آرزویت بود از ایران بروی و دور دنیا را بگردی ، توی خانه ات مانده ای . که شکمت و بدنت و دستهایت متعلق به کاپیتان تیم فوتبال دانشگاه نیست دیگر ، که انگار مدتها در خدمت یک مرد بازاری عیالوار، چرب خورده و زیاد خوابیده . این دخترک توی عکس هم شاید همان است که ساعتها من پشت خط تلفنش منتظر می ماندم . یادم هست که موهای یکی از " دیگری " ها حنایی بود .شاید این همان باشد ، و دیگر چه اهمیتی دارد ؟ مهم اینست که خنده اش توی این عکسها خوب است ، قشنگ است . و مهمتر اینکه من دیدم دارم به خنده اش لبخند میزنم و همزمان فکر میکنم کاش آن خالکوبیهای زشت روی بازویت نبود . و بعد باز دیدم که چرا من دارم به آن خالکوبیها و چربیها فکر میکنم ؟ همه تو ، به آن خنده و موهای حنایی مربوط است نه من . یادم نرفته بار آخر ، وقتی باز هم رفتی ، وقتی باز هم بعد از دو سال برگشتی ، اینبار دیگر من بودم که به تو گفتم : " نه ، دیگر جای خالی ای ندارم که قد تو باشد " . تو هم یادت مانده شاید . چه به یاد بیاوری یا نه ، من دارم به تصویرت لبخند می زنم و دعا می کنم این ، همه آن چیزی نباشد که در این سالها به دست آورده ای ، الان دلم می خواهد علیرغم آنچه این عکسها می گویند در عشق و لبخند و آن زندگی پر از ماجراجویی باشی که روزگاری رویایت بود . و من ...من هم جاهای خالی را نه با عکس پر کرده ام نه با یاد نه با امید برگشتن کسی . جاهای خالی ، مال آدمهایی است که می آیند ، می مانند و به کیفیتی می روند که صدای شکستن از پس قدمهایشان نمی شنوند .
No comments:
Post a Comment