روزی
نیمروزی
که زمین پر از بازیگوشی سایه و آفتاب
که پنجره پر از عکس برگهای حریص آب
من پر از خلوص شوق کودکیهایم که عروسکی با موهای سبز ناظرش بود
سر می گذارم روی زانوهای صبور تو
و تمام سنگینی روزهای بزرگسالی
تصعید می شوند
و شانه هایم
سبک
و چشمهایم
سبک
و خوابهایم
سبک
من
سر می گذارم روی زانوهای صبور تو
و دستهای توکه موهایم را می دانند
و پیشانی ام را می دانند
و قوس گردنم را می دانند
و من با شانه ها و چشمها و خوابهایم
با همه حجم گیسوان سبزم
کودک می شوم باز ... بازیگوش ،
خالص،
سبک .
No comments:
Post a Comment