12/13/2009

سانتا لوچیا

کنارم نشست . چشمهایش آبی بود . دخترک . بی هوا پرسید : می توانم برایت دعا کنم ؟؟ آنقدر تعجب کردم که فقط شد بگویم : حتما !! دستهایم را توی دستهایش مشت کرد و عطر صابون بچگانه ای پخش شد . سرش پایین بود . زیر سقف بلند کلیسا ، ما کوچک بودیم و کنار هم ، روبروی هم . من فقط می دیدم که موهایش توی سالن نیمه روشن برق می زند و شلوارهای جین هر دومان همرنگند . انگلیسی اش ، ته لهجه آلمانی داشت و من انگار که به فارسی میشنیدم حرفهایش را که می گفت : " خدایا ، من ممنونم، برای همه چیز . برای همه اتفاقات خوب و لبخندها . و چون ممنونم می خواهم که دعا کنم . دعا کنم که همین الان بیایی و کنار سارا بنشینی . جوری که حتی برای لحظه ای احساس تنهایی نکند . توی قلبش باشی و به او ثابت کنی که عاشقش هستی . در این صورت ، سارا ترا همیشه و برای همیشه به یاد خواهد داشت و دوست خواهد داشت و بزرگ خواهد شمرد . کنارش باش . آمین " ... . در عمرم ، در همه عمرم کسی اینقدر زیبا و ساده و نزدیک برایم دعا نکرده بود . هنوز صورش را نمی دیدم ، ساکت بود . سرش را که بالا آورد ، دیدم چشمهای آبی ، کمی قرمز شده اند . توی صورتم خندید . همان موقع ، یک قطره شاد از روی گونه ام لیز خورد و توی یقه ام گم شد .