یک گوشه خلوت لازم است که من فکر کنم به همه رویاهایی که لازمست تا بسازمشان . به این که فکر کنم وقتی یک راهی را رفته ام که اشتباهی بوده و درختهای نشانه گذاری شده را گم کرده بودم و آب نباتهای ریخته بر کف جاده را زاغک شیطانی برچیده بود و علامتهای برگشت پاک شده بود ، حال گیرم که بی هدف رفته باشم ، گیرم که خسته شده باشم ، گیرم که .... ؛ باید به این فکر کنم که به راستی من در راه بازگشتم و ضمیرم این را حس کرده ولی به هر دلیلی که نمی دانم چیست ، نگذاشته باخبر باشم ، آگاه باشم که دارم باز می گردم . یک گوشه خلوت لازم است که من فکر کنم چرا دلم برای روزهای نوجوانی ام تنگ شده . برای وقتی که صورتم را دوست نداشتم و بدنم را و نگاه وحشی ام را . برای آن سر شوریده که نمی دانست سودای چه دارد . برای وقتی که یک قطعه موسیقی ، یک تکه شمع ، یک برگ پاییزی ، من را می برد توی یک خلسه ناگفتنی عمیق معصومانه ای ، بی تکرار ، تازه ، نو . لازمست که من بنشینم روبروی خودم و بالاخره بخواهم که بشنوم از خودم هر چه شده و هر چه قرار بود باشد و هر چه هست و هر چه قرار است بشود . لازمست که من اجازه بدهم آن قصه ها که به خاطر محافظت از من خودشان را جایی در پشت سر پنهان کرده اند ، بیرون بیایند و رنگ بگیرند و حرف بزنند با من . مثل بدن برخاسته از خواب افیون ، که سمهایش ، آخرین قطره از سمهایش را هم دارد می تکاند ، دارد روی پوست جدیدش دست می کشد ، روی موهای تازه رسته کنار شقیقه ها ، روی نازکیهایی که هنوز پینه نشده اند بسکه تازه اند ، بسکه نو اند .... .
لازمست که من بنشینم و ببینم پس از این با خودم چه جور می خواهم تا کنم . دیده ام که دلم می خواهد خودم را لوس کنم . برای خودم شیرینی بخرم ، برای خودم به چراغهای رنگی نوک درختهای کاج نگاه کنم . بروم روی نیمکت چوبی کنار خوشقیافه ترین نوازنده دوره گرد بنشینم و سکوت کنم و او بنوازد ، بنوازد و من سکوت کنم و کبوترها را نگاه کنم که جمع می شوند روی سنگفرش . دیده ام که دوست ندارم گیر کنم به کسی . دوست ندارم درگیر تلاطم های بودن با آدمها شوم . تنش دوست ندارم . دلتنگی را حتی از سر بسیار عشق و بسیار مهر و بسیار معشوق بودن دوست ندارم . پیامدش ، ترک را ، حرف سخت را ، دلزدگی و نا خوشی و بی تابی را هم . شکستن را هم . زخم را هم .
بعد لازمست که فکر کنم دقیقا چه چیز را دوست دارم . تا اینجا و امروز ، می دانم که سفر را ، حس آزادی را ، روزی دوباره دورمیز آشپزخانه را ، خانه را ، روزی دوباره فارغ التحصیلی را ، دویدن زیر آفتاب را ، روزی دوباره کنار دریا را ، روزی دوباره بوی روغن برزک و به دست گرفتن پالت رنگ را ، پختن کیک را ، آب دادن پای گلدان را ، بوی عجیب سقفهای کهن را ، خرید کردن برای آدمهای عزیز را ، دیدن دست خط های آشنا را ، نامه های بی هوا و سرخوشانه را ، شبهای پر ستاره پر از دیوانه بازی را ، هتل عباسی را ، میدان ونک را ، گشتن توی چوبکده را ، سفر سه نفره جواهر ده را ، خواب تا ظهر را ، صدای موذن زاده را ، روز نذری پزان را ، شب یلدا را ، رستوران شاطر عباس را ، دربند را ،همه اتاقهای سبز را ، چراغهای روشن شام های شلوغ را ، ناهارهای دست جمعی را و آخ که سروان را ... دوست دارم . اینها برای همه یک زندگی کافیست ؟؟ لازمست به این هم فکر کنم .
باید دمی آسوده و فارغ از همه فکرهای هنجار و نابهنجار پیدا کنم و کنار خودم بنشینم و خلوت کنم با خودم . هر چه هست باید دوباره روایت شود . آن یخ عظیم ستبر باید آب شود که من به جد می دانم درونش هیچ نیست . این هیکل عظیم سایه افکنده ، درونش پوچ است و فقط پرهیبش اینجور می نمایاند که خیلی مهم و بزرگ و ناسور است . نیست . روایت ، از عظمتش و هیبتش می کاهد . قدر واقعیش ، قدر نیست . ناچیز و کوچک است . آخرین قطره سم است که باید راهش را باز کنی به نشتری . همین . یک گوشه خلوت لازم است .
No comments:
Post a Comment