12/28/2009

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

اینجا ، در دل این شب برفی که من نشسته ام و بوی نارنگی از روی انگشتهایم می ریزد روی صفحه کلید ، خونهای خشک شده کف خیابانهای شهرم زیر گام کفشهای زمستانی دارند رنگ می بازند حتما ... اینجا که من به عشق فکر می کنم . به این فکر میکنم که چند نفرشان نشسته روی یک صندلی در یک شب دلتنگی می گذاشتند برای دهمین بار بخواند که " من به خط و خبری از تو قناعت کردم " ؟
به این فکر می کنم که تلنگر کدام رویای شبانه آیا کدامشان را مثل آن وقتهای من بیدار کرده بود تا نیمۀ شب بیدار شوند و در تاریکی غزل حافظ بخوانند ؟ کدامشان بی خیال بازی دنیا شده بودند ؟ چند نفرشان می خواستند بروند سفر ؟ کدامشان حلقه توی دستش بود ؟ کدامشان برای شب یلدا رفته بود کیک بی بی خریده بود ؟ کدامشان می خواست زندگی کند فقط ؟ کدامشان ، کدامشان ؟
به خودم فکر می کنم . به روزها و شبهای دورم . به اینکه چقدر روز و چقدر شب مردمک چشمهایم دو دو می زد؟ به اینکه چقدر زمان ِ بی بازگشت ، دلم می خواسته آرام بگیرم ؟ که بروم یک جای دوری ، یک جای خیلی خیلی دوری که دور باشم از آدمها و خیابانها ؟ خیابانها آرام بود ، آدمها مشغول زندگی خودشان ، انقلاب توی من بود؛ توی قلب من . فکر می کنم به روزهای " یادم هست ، یادت نیست ... "
راستی چند بار دیده بودم آن صحنه را ؟ چند بار اشکم غلطید پشت : " کثیف تر از جنگ چی می تونه باشه ؟ - صلح ! "
چقدر گذشته مگر ؟ من روزگاری می دیدم که وسط معرکه آشوب قلبم ، باز هم دمی می شد آسود . گیرم از یک تن بلا خیزد ، من از باقی آدمهای زندگیم رفاقت می دیدم و می خندیدم . می خندیدم که ماشینها بوق می زدند و آهنها همدیگر را دوست داشتند ، که پارچه ها و پرچمها جنس هم را می شناختند ، یک نیروی خوبی توی هوا میغلطید . من عصرها منتظر می ماندم که زودتر ساعت هفت شود ، در خانه باز شود و من تند تند بگویم که ما چقدر پیروزیم ، راه زندگی و سفر و درس خواندن و امید زاییدن باز ، باز می شود . زندگی به خبر بی بی سی فارسی و ساختن پازل و کاور سبز و وی نشان دادن پشت پنجره و" وای وای کاندیدای من کو " هم می گذشت . گیرم از یک تن بلا می خیزید ... اما این تکه از زندگی ، برای همه ما ، بر همه ما خوش بود . " خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود " حدیث دیگریست .
برایم ای میل زده : " حق راه رفتن روی هر کجا از زمین خدا، حق حرف زدن و جمله ساختن ، حق نوشتن و شاد بودن ، ابتدایی ترین حقوق هر آدمیست . بجنگ برایش . کشور من ؛ همان " چکمه " معروف قلب اروپا ، حقش این نیست که بهترین نباشد ، چه برسد به مردم تو ، به کشور تو . بجنگ برایش" .
ناکامی من در خیلی از روزها ، برای بدیهی ترین اتفاقات ، بر می گشت و می گردد به " گربه ای " که توی گرداب افتاد . که خاکش قصه قصه دارد از آن همه جان نازنین که باورشان نمی شد " وقتش رسید " . که تو دیدی و من دیدم که آنها عکس شدند و امضا شدند و شعار شدند و اسم شدند و کلمه شدند و حالا من حروف سفید را فشار می دهم و کلمات سیاه جلوی چشمم نوشته می شوند و تو می خوانیشان . توی گودرت می خوانی و باز به وقتش می روی توی خیابان های نا آرام با انقلاب توی دلت . من آنجا نیستم . خیابانهای حوالی من آرام است . آدمها مشغول زندگی خودشان ، انقلاب توی دل من است اما ؛ که تو ، توی قلب من . من اینجا هر روز نگاه می کنم که همه برگردید بگویید حاضر . حتی اگر مهم نباشد . حتی اگر به حساب شمردن درنیاید . اما من هر روز می شمرم . شمردن ، فعل محتوم همه مایی است که جلد شناسنامه هامان سرخ است . چه در تهران ، چه در منهتن ، چه در ونیز . بشمر ببین چقدر شمرده ای . برای چقدر از زندگی ، از عشق ، از وصل ، جدایی ، رفتن ، نرفتن ، گذشتن ، ماندن ، ماندن ، ماندن .... . من ، به اندازه همه سالهای ماندن ، زندگی را شمردم . " تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی " سرت سبز .

12/24/2009

و من لی لی می کنم ، با جیبهایی پر از تیله های رنگی

خوب خیلی ساده ، ترجیح این است : نه از شبهای میخوشی خبری باشد و نه از بوسه های سرخ .نه از کوله پشتی شاد و رهایت داستانی داشته باشی برای بازگفتن ، نه از چراغهای اغوا کننده قمارخانه ها در خم پسکوچه های سنگفرش . تالار آینه و موسیقی توی روزهایت نباشد و شبها را زیر برف پنبه ای و درختهای روشن کاج راه نروی . ترجیح ، نداشتن و نکردن و نشدن همه اینهاست برای اینکه دوست داشته شوی . و بله کلا ، همدردی ، ذائقه فربه تری می طلبد تا همخوشی !!! ببین حال دیگر با توست که دست در جیب و زمزمه زیر لب ، روی سنگفرشهای پیر ، کودکانه لی لی کنی یا دلت بخواهد که در کام ترجیح عمومی ، شیرین بنشینی و روح مغموم و از نوازش ناسیرابی بشوی که زندگی هر چه بر او سخت و سخت تر می گیرد و همین دوست داشته شدنش را آسان تر می کند ...

12/21/2009

* ا ِشتاب مکن

شاید وقتی در فرودگاه دست کم چهار ساعت باید بنشینی و به کاغذهایت نگاه کنی ، حواست برود به میز مقابلت که مرد جوانی از پشت لیوانش به تو لبخند میزند ، شاید حواست برود به ساعت پرواز میلان که چقدر بی خود و دیر و غیر قابل تعویض است . شاید حواست برود به چند هقته بعد و امتحان کمیکال و کورس پنج استاد / پنج ساعت امتحان . شاید حتی فکر کنی به بلوای قم و جای خالی پیرمرد دوست داشتنی که مثالی برای نقض اصل "فرصت طلبی و خودخواهی نهادینه در همه آدمها " بوده این همه سال . اینجا ، بین این همه صدا و نور و آدم و چمدانهای عجول یا بی حوصله ، من ولی بدجوری دارم به هویت آدمهایم فکر میکنم . به حرمتشان ، به دلیل حضورشان و به جای خالیشان که فقط با همان حضور پرشدنیست... .

تازه رسیده بودم که دیدم سین ، دست پسرک را گرفته و آورده خانه . آن روز عصر ما دور میز نشستیم . ما با هم خندیدیم . من با پسرک از خانه مان ، شهرم ، غروبهای تهران ، قهوه ترک ، کافه های کریمخان ، داریوش ،آلبوم شبهای نیلوفری ، گروه کیوسک و لونا شاد حرف زدم . او تلفنش را داد دستم . من به فایلهای موسیقیش گوش دادم . ما با هم خندیدیم . همین . وهمین کافیست که او ،از همان روز عصر، برای من هویتی جدا از سین داشته باشد . خب به حتم یک روز خاصی هم هست که بنا به جبر جهان ، دیگر ما نتوانیم با هم بخندیم و حرف بزنیم و خورشید برای جفتمان در یک زاویه بتابد .و ما از هم میبریم . و به هم سلام نمی کنیم . و او مهمان خانه سین که نه دیگر ، مهمان خانه من نیز نخواهد بود . اما تا آن روز ، او آدمی جدا و عزیز است برای من و حتی می شود که جای او را هم خالی کنم هنگام سفارش یک فنجان قهوه که برای تخمین انعام روی میزش مجبورم دایم ضرب کنم یک ضرب در نهصد و هشتاد ، یک ضرب در صد وپنجاه ، یک ضرب در هزار و پانصد ...
هویت آدمهای من ، جدا از هم و دور از هم ساخته شده اند . اما ساخته شده اند و خود لامصبشان باید بیایند و خرابش کنند و مثل خیلیهای دیگر که توی روزهای عمر من در خم جاده ای یا توی دره ای یا پشت دری جا ماندند و ترک کردیم هم را ، حالا خود خود خودشان باید ما را ؛ خودشان و مرا ، کنار هم نخواهند و هر کدام برویم به سویی . گیرم به کلام تندی ، به طعنه ای ، به خراشی ، زخمی ، پشت پایی .... .یک چیزی ، یک چیز بدی باید بین من و آنها اتفاق بیفتد و من جدا شوم و آنها بروند از بودن من . سین می گوید دیگر با پسرک نمی پرد . هرگز . از هم به بدی بریدند . شبی از من خواست تا من هم رویم را بر گردانم از جانب آن دوستی مشترکمان . همان روز ، دقیقا همان روز بعد از ماهها پسرک برایم نوشته بود : سلام . هنوز سارایی ؟؟ .... نوشتم سلام . بله . هنوز .

فرودگاه شلوغ است . دیدن آنقدر مسافر که رد میشوند و فکر آنقدر قصه که توی جیبهاشان پنهانست آدم را به سرگیجه می اندازد . این همه می روند ، این همه می آیند و من فکر میکنم چقدر آدم توی دلم جا داده ام که اگر به بهانه ای آمده اند و به واسطه ای آمده اند و به دلیلی آمده اند ، حالا می توانند بی بهانه و واسطه و دلیل بمانند و قصه هایشان را برایم تعریف کنند و به حرفهای من گوش بدهند . و خب بله ... هر وقت که موعدش رسید ، روزگار خودش همه چیز را می برد . چرا تعجیل کنم ؟

* ا ِشتاب همان شتاب است . به گویش مردمان شمال

12/13/2009

سانتا لوچیا

کنارم نشست . چشمهایش آبی بود . دخترک . بی هوا پرسید : می توانم برایت دعا کنم ؟؟ آنقدر تعجب کردم که فقط شد بگویم : حتما !! دستهایم را توی دستهایش مشت کرد و عطر صابون بچگانه ای پخش شد . سرش پایین بود . زیر سقف بلند کلیسا ، ما کوچک بودیم و کنار هم ، روبروی هم . من فقط می دیدم که موهایش توی سالن نیمه روشن برق می زند و شلوارهای جین هر دومان همرنگند . انگلیسی اش ، ته لهجه آلمانی داشت و من انگار که به فارسی میشنیدم حرفهایش را که می گفت : " خدایا ، من ممنونم، برای همه چیز . برای همه اتفاقات خوب و لبخندها . و چون ممنونم می خواهم که دعا کنم . دعا کنم که همین الان بیایی و کنار سارا بنشینی . جوری که حتی برای لحظه ای احساس تنهایی نکند . توی قلبش باشی و به او ثابت کنی که عاشقش هستی . در این صورت ، سارا ترا همیشه و برای همیشه به یاد خواهد داشت و دوست خواهد داشت و بزرگ خواهد شمرد . کنارش باش . آمین " ... . در عمرم ، در همه عمرم کسی اینقدر زیبا و ساده و نزدیک برایم دعا نکرده بود . هنوز صورش را نمی دیدم ، ساکت بود . سرش را که بالا آورد ، دیدم چشمهای آبی ، کمی قرمز شده اند . توی صورتم خندید . همان موقع ، یک قطره شاد از روی گونه ام لیز خورد و توی یقه ام گم شد .

12/04/2009

Hopscotch

روزی
نیمروزی
که زمین پر از بازیگوشی سایه و آفتاب
که پنجره پر از عکس برگهای حریص آب
من پر از خلوص شوق کودکیهایم که عروسکی با موهای سبز ناظرش بود
سر می گذارم روی زانوهای صبور تو
و تمام سنگینی روزهای بزرگسالی
تصعید می شوند
و شانه هایم
سبک
و چشمهایم
سبک
و خوابهایم
سبک
من
سر می گذارم روی زانوهای صبور تو
و دستهای توکه موهایم را می دانند
و پیشانی ام را می دانند
و قوس گردنم را می دانند
و من با شانه ها و چشمها و خوابهایم
با همه حجم گیسوان سبزم
کودک می شوم باز ... بازیگوش ،
خالص،
سبک .

دنج

یک گوشه خلوت لازم است که من فکر کنم به همه رویاهایی که لازمست تا بسازمشان . به این که فکر کنم وقتی یک راهی را رفته ام که اشتباهی بوده و درختهای نشانه گذاری شده را گم کرده بودم و آب نباتهای ریخته بر کف جاده را زاغک شیطانی برچیده بود و علامتهای برگشت پاک شده بود ، حال گیرم که بی هدف رفته باشم ، گیرم که خسته شده باشم ، گیرم که .... ؛ باید به این فکر کنم که به راستی من در راه بازگشتم و ضمیرم این را حس کرده ولی به هر دلیلی که نمی دانم چیست ، نگذاشته باخبر باشم ، آگاه باشم که دارم باز می گردم . یک گوشه خلوت لازم است که من فکر کنم چرا دلم برای روزهای نوجوانی ام تنگ شده . برای وقتی که صورتم را دوست نداشتم و بدنم را و نگاه وحشی ام را . برای آن سر شوریده که نمی دانست سودای چه دارد . برای وقتی که یک قطعه موسیقی ، یک تکه شمع ، یک برگ پاییزی ، من را می برد توی یک خلسه ناگفتنی عمیق معصومانه ای ، بی تکرار ، تازه ، نو . لازمست که من بنشینم روبروی خودم و بالاخره بخواهم که بشنوم از خودم هر چه شده و هر چه قرار بود باشد و هر چه هست و هر چه قرار است بشود . لازمست که من اجازه بدهم آن قصه ها که به خاطر محافظت از من خودشان را جایی در پشت سر پنهان کرده اند ، بیرون بیایند و رنگ بگیرند و حرف بزنند با من . مثل بدن برخاسته از خواب افیون ، که سمهایش ، آخرین قطره از سمهایش را هم دارد می تکاند ، دارد روی پوست جدیدش دست می کشد ، روی موهای تازه رسته کنار شقیقه ها ، روی نازکیهایی که هنوز پینه نشده اند بسکه تازه اند ، بسکه نو اند .... .
لازمست که من بنشینم و ببینم پس از این با خودم چه جور می خواهم تا کنم . دیده ام که دلم می خواهد خودم را لوس کنم . برای خودم شیرینی بخرم ، برای خودم به چراغهای رنگی نوک درختهای کاج نگاه کنم . بروم روی نیمکت چوبی کنار خوشقیافه ترین نوازنده دوره گرد بنشینم و سکوت کنم و او بنوازد ، بنوازد و من سکوت کنم و کبوترها را نگاه کنم که جمع می شوند روی سنگفرش . دیده ام که دوست ندارم گیر کنم به کسی . دوست ندارم درگیر تلاطم های بودن با آدمها شوم . تنش دوست ندارم . دلتنگی را حتی از سر بسیار عشق و بسیار مهر و بسیار معشوق بودن دوست ندارم . پیامدش ، ترک را ، حرف سخت را ، دلزدگی و نا خوشی و بی تابی را هم . شکستن را هم . زخم را هم .
بعد لازمست که فکر کنم دقیقا چه چیز را دوست دارم . تا اینجا و امروز ، می دانم که سفر را ، حس آزادی را ، روزی دوباره دورمیز آشپزخانه را ، خانه را ، روزی دوباره فارغ التحصیلی را ، دویدن زیر آفتاب را ، روزی دوباره کنار دریا را ، روزی دوباره بوی روغن برزک و به دست گرفتن پالت رنگ را ، پختن کیک را ، آب دادن پای گلدان را ، بوی عجیب سقفهای کهن را ، خرید کردن برای آدمهای عزیز را ، دیدن دست خط های آشنا را ، نامه های بی هوا و سرخوشانه را ، شبهای پر ستاره پر از دیوانه بازی را ، هتل عباسی را ، میدان ونک را ، گشتن توی چوبکده را ، سفر سه نفره جواهر ده را ، خواب تا ظهر را ، صدای موذن زاده را ، روز نذری پزان را ، شب یلدا را ، رستوران شاطر عباس را ، دربند را ،همه اتاقهای سبز را ، چراغهای روشن شام های شلوغ را ، ناهارهای دست جمعی را و آخ که سروان را ... دوست دارم . اینها برای همه یک زندگی کافیست ؟؟ لازمست به این هم فکر کنم .
باید دمی آسوده و فارغ از همه فکرهای هنجار و نابهنجار پیدا کنم و کنار خودم بنشینم و خلوت کنم با خودم . هر چه هست باید دوباره روایت شود . آن یخ عظیم ستبر باید آب شود که من به جد می دانم درونش هیچ نیست . این هیکل عظیم سایه افکنده ، درونش پوچ است و فقط پرهیبش اینجور می نمایاند که خیلی مهم و بزرگ و ناسور است . نیست . روایت ، از عظمتش و هیبتش می کاهد . قدر واقعیش ، قدر نیست . ناچیز و کوچک است . آخرین قطره سم است که باید راهش را باز کنی به نشتری . همین . یک گوشه خلوت لازم است .