7/26/2009

نیاز

کار کداممان سخت تر است بگو به من ....
من که امروز با چمدانهای پر از لباس و کتاب و سبزی خشک باید همه زندگیم را هی کوچک کنم توی فضای تنگشان و وزن کنم و باز کوچک کنم و فشرده کنم برای سالن ترانزیت ولی باید باید باید که تک تک شما را حمل کنم روی دوشم و توی دلم و خدا میداند این بار چقدر سنگین است برای شانه های من که مدتهاست دارد می کشد ، می کشد ، می کشد .... . پیرمرد را میبنم مچاله شده توی صندلیش و میدانم وقتی برگردم جایش چقدر خالیست . می خزم توی آغوش مادرانه ای که از توی همان فرودگاه جایش خالیست . حواسم هست به خریدهای ناشیانه پدرانه ای که پس از این جایشان خالیست . اتاقی که سالیان عاشق شدنم و آواز خواندنم و زن شدنم و مردنم و دوباره روییدنم را دیده می سپارم به هر چیز که می ماند . بعد باید که عزیزترین آدمها را ، همه نگاههای خیس را ، همه بوهای آشنا را ، همه گلدانها و کاشیها و گوشه های دنج را ، همه یادگاریهای دبیرستان را، همه متلکهای حیاط دانشگاه را ، همه رفقای کافه را ، حضور همه بچه های یافته از وبلاگها را ، همه آدمهای امن کم دیده ولی بیش شناخته را ، همه پاهای سفر های یک روزه را ، .... و بعدش تویی را که دیر پیدا کردم و خود لعنتیت می دانی چقدر چقدر چقدر عمق داری در من ؛ ترک کنم . ترک کنم و قوی باشم و به قول آن آدم چهار شانه عزیز ، زعفرانی باشم و بروم پا به پای این سیالیتی که مرا میبرد با خودش .
گفتی کار تو سخت تر است که آدمهایت دارند از تو میروند . مگر من نمیدانم ؟ مگر من یادم رفته خودم را در همه آن سالهای فرودگاه رفتن و بدرقه کردن یا فرودگاه نرفتن و ماندن و خیره شدن به پنجره ؟ مگر من دیوانه نشدم وقتی لاله نوشت : " دیگر میدانم که زندگی من پر از هجرانیست " ؟ مگر من نمیدانم آدم چشمش خشک خشک می سوزد وقتی می ماند و هی رفتن می بیند و هی انگار وزنش سبک میشود و قلبش سنگین ؟ ها ؟ بعد تازه ساعت را هی نگاه میکند . هی می بیند این ساعت لعنتی که هر ثانیه اش ، سال و ماه میشده زمانی ، چه میدود بی رحم حالا . بی رحم میدود و می گذرد و عجله دارد که جدا کند ، ببُرد .... . اینجا ، همین الان که تو این ترانه را فرستاده ای و من مانده ام و یک دنیا گریه بی صدا و خودت رفته ای که صدایت نپیچد توی خلوت شب ، دخترک دارد برایم مینویسد " انگار دایم باید از دست داد ... هر بار بیشتر .... " . هه ... چه بیرحمانه است رفیق . چه عادلانه نیست ، چه اما ... راست است . نه ؟
غربت کداممان بیش است ؟ من و جاده و چمدانهایم یا تو وجاهای خالی و اتاقت ؟ ببین شاید هیچکدام بیش نیست از دیگری . شاید که همه مان ، پرنده خیس یک طوفان باشیم . شاید همه مان زخم خورده یک شب شکار باشیم .... و اکنون دیگر چه فرق میکند ؟ من ... من می خواهم بدانی که سختم است . و دلم تنگ است . و میخواهم بدانی که رنج امشبت را ، من توی یک شب بهار تا صبح زیر دندان مزه کرده ام . و حتما ً هم قبل از من آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . و مسلماً هم بعد از تو آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . راست است .... هر بار بیشتر از دست میدهی ، هر بار سخت تر .
بگذار من با این امید بروم که روزی باشد ، دوباره ای باشد ، تکرار شب خوش و خواب خنکی باشد ... بگذار من نفسم نبرد از رفتنی که کندنش این همه درد دارد . اصلاً قول بده به روزهایی زود ، به شبهایی نزدیک ، قول بده گاهی پر بزنی به سمت من . قول بده روزی قدم بزنیم با هم روی سنگفرش یک خیابانی و دامنهای رنگی بپوشیم و بستنی بخوریم . قول بده عاشق بشویم . قول بده از معاشقه هایمان با غرور حرف بزنیم . قول بده با من بحث کنی دوباره و سعی کنی قانع شوم که خدا حواسش به ما هست . قول بده گاهی از من دلخور شوی و من برایت صغرا کبرا بچینم . قول بده خوشبخت بشویم ، زیبا باشیم ، دکترا بگیریم ، سرمان بلند باشد وقتی می رویم دفتر ایران-ایر . قول بده بلند بپریم .... .
ببین ، ببین گر از تو کنده میشوم ، و گر که تو ز من ... ببین که ریشه هایمان چه سان به هم گره ، گره ، گره ...


1 comment:

مریم said...

چه سنگین چه سخت... چه جالب الان پاییز 89-2010، دارم مطالبی رو می خونم برای 2009.. و حالا می بینم وقتی سال پیش درد می کشیدم و آه و برای خودم می نوشتم که حتی جراتش را نداشتم هرکدامشان را بذارم وبلاگم بلکه بخوانندشان، بلکه کسی پیدا شود همچون شما، که دردم را شاید سبک کند فقط و فقط با نظر دادنی کوتاه، می بینم خودت می نوشتی و همزمان با من آه می کشیدی و درد... هرچند خیلی خوب نمی دانم منشا این درد دقیقا چیست، اما می توانم دردت را حس کنم که انگار نه همچون درد من، که از نوع درد من بوده باشد.. آنقدر جواب بی سوال داری که می مانم همان سوالها که در ذهن من هم پیچ و تاب خورده اند را از تو بپرسم... انگار این تکرار، این همسانی، همیشه و همه جا باید تکرار شود آخرش هم با یک دل مبهم با یک دل گنگ و پر سوال حملشان کنی تا ته گور... گاهی آرزو می کنم آنطرف خط کاش بشود زل بزنم به چشمهایش، کلید قفل سینه ام را بگیرم از خود خودش و بعد بخوانم تمام جوابهای سوالهای بی جوابم را... اما شاید خوب نباشد.. واااای هنوز با گذشت 3سال وقتی فازم تغییر می کند ، هنوز به همان اندازه از درون آتش می گیرم که مذاب می شوم و چشمهایم آتشین میشود... سخت است
خوشحال می شوم ماجرایت را بدانم اگر خودت بخواهی