کار کداممان سخت تر است بگو به من ....
من که امروز با چمدانهای پر از لباس و کتاب و سبزی خشک باید همه زندگیم را هی کوچک کنم توی فضای تنگشان و وزن کنم و باز کوچک کنم و فشرده کنم برای سالن ترانزیت ولی باید باید باید که تک تک شما را حمل کنم روی دوشم و توی دلم و خدا میداند این بار چقدر سنگین است برای شانه های من که مدتهاست دارد می کشد ، می کشد ، می کشد .... . پیرمرد را میبنم مچاله شده توی صندلیش و میدانم وقتی برگردم جایش چقدر خالیست . می خزم توی آغوش مادرانه ای که از توی همان فرودگاه جایش خالیست . حواسم هست به خریدهای ناشیانه پدرانه ای که پس از این جایشان خالیست . اتاقی که سالیان عاشق شدنم و آواز خواندنم و زن شدنم و مردنم و دوباره روییدنم را دیده می سپارم به هر چیز که می ماند . بعد باید که عزیزترین آدمها را ، همه نگاههای خیس را ، همه بوهای آشنا را ، همه گلدانها و کاشیها و گوشه های دنج را ، همه یادگاریهای دبیرستان را، همه متلکهای حیاط دانشگاه را ، همه رفقای کافه را ، حضور همه بچه های یافته از وبلاگها را ، همه آدمهای امن کم دیده ولی بیش شناخته را ، همه پاهای سفر های یک روزه را ، .... و بعدش تویی را که دیر پیدا کردم و خود لعنتیت می دانی چقدر چقدر چقدر عمق داری در من ؛ ترک کنم . ترک کنم و قوی باشم و به قول آن آدم چهار شانه عزیز ، زعفرانی باشم و بروم پا به پای این سیالیتی که مرا میبرد با خودش .
گفتی کار تو سخت تر است که آدمهایت دارند از تو میروند . مگر من نمیدانم ؟ مگر من یادم رفته خودم را در همه آن سالهای فرودگاه رفتن و بدرقه کردن یا فرودگاه نرفتن و ماندن و خیره شدن به پنجره ؟ مگر من دیوانه نشدم وقتی لاله نوشت : " دیگر میدانم که زندگی من پر از هجرانیست " ؟ مگر من نمیدانم آدم چشمش خشک خشک می سوزد وقتی می ماند و هی رفتن می بیند و هی انگار وزنش سبک میشود و قلبش سنگین ؟ ها ؟ بعد تازه ساعت را هی نگاه میکند . هی می بیند این ساعت لعنتی که هر ثانیه اش ، سال و ماه میشده زمانی ، چه میدود بی رحم حالا . بی رحم میدود و می گذرد و عجله دارد که جدا کند ، ببُرد .... . اینجا ، همین الان که تو این ترانه را فرستاده ای و من مانده ام و یک دنیا گریه بی صدا و خودت رفته ای که صدایت نپیچد توی خلوت شب ، دخترک دارد برایم مینویسد " انگار دایم باید از دست داد ... هر بار بیشتر .... " . هه ... چه بیرحمانه است رفیق . چه عادلانه نیست ، چه اما ... راست است . نه ؟
غربت کداممان بیش است ؟ من و جاده و چمدانهایم یا تو وجاهای خالی و اتاقت ؟ ببین شاید هیچکدام بیش نیست از دیگری . شاید که همه مان ، پرنده خیس یک طوفان باشیم . شاید همه مان زخم خورده یک شب شکار باشیم .... و اکنون دیگر چه فرق میکند ؟ من ... من می خواهم بدانی که سختم است . و دلم تنگ است . و میخواهم بدانی که رنج امشبت را ، من توی یک شب بهار تا صبح زیر دندان مزه کرده ام . و حتما ً هم قبل از من آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . و مسلماً هم بعد از تو آدمی دیگر و آدمهایی دیگر . راست است .... هر بار بیشتر از دست میدهی ، هر بار سخت تر .
بگذار من با این امید بروم که روزی باشد ، دوباره ای باشد ، تکرار شب خوش و خواب خنکی باشد ... بگذار من نفسم نبرد از رفتنی که کندنش این همه درد دارد . اصلاً قول بده به روزهایی زود ، به شبهایی نزدیک ، قول بده گاهی پر بزنی به سمت من . قول بده روزی قدم بزنیم با هم روی سنگفرش یک خیابانی و دامنهای رنگی بپوشیم و بستنی بخوریم . قول بده عاشق بشویم . قول بده از معاشقه هایمان با غرور حرف بزنیم . قول بده با من بحث کنی دوباره و سعی کنی قانع شوم که خدا حواسش به ما هست . قول بده گاهی از من دلخور شوی و من برایت صغرا کبرا بچینم . قول بده خوشبخت بشویم ، زیبا باشیم ، دکترا بگیریم ، سرمان بلند باشد وقتی می رویم دفتر ایران-ایر . قول بده بلند بپریم .... .
ببین ، ببین گر از تو کنده میشوم ، و گر که تو ز من ... ببین که ریشه هایمان چه سان به هم گره ، گره ، گره ...