5/15/2009

شرح احوال . در یکی از شبهای بی خوابی

خوبم . این روزها را با این فکر می گذرانم که خوبم . لااقل بهتر از چند ماه پیش زندگی می کنم ، کار می کنم ، کتاب می خوانم ، رانندگی می کنم . کمتر گریه ام می گیرد . بغض ؟ به ندرت ، خیلی خیلی کمتر از قبل میاید. کمتر از کوره در می روم . کمتر توی اتاقم پنهان می شوم . امید کوچک نوپایی دارم برای اینکه همه چیز بهتر شود . همه چیز من ، من ، به تنهایی . تازگیها بیشتر می توانم موسیقی بشنوم ، بیشتر می توانم وقت بگذارم روی این پازل هزار و پانصد قطعه ای تا شکل آن جنگل عجیب و سخت با دخترک خفته روی زمینش ، زودتر معلوم شود . حتی شده ، آری شده که برقصم به آهنگ شادی . این روزها لغت می خوانم بی اشک . موقع خواندن و حفظ کردن ، دلتنگ کسی نیستم . اصلاً انگار بعد از سالها ، دلم از قید رها شده . از قید و بند دوست داشتن کسی که همیشه خدا دور بوده از من . اینقدر دور بوده از مکان من که ندیده ام از روحم هم دور است ، نفهمیده ام یعنی تا موعد وداع و پرداخت خونبهای سنگین عمر رفته
ناف مرا با رابطه های راه دور زده اند انگار و همیشه ، هر عقوبتی که دیده ام از همین بر آمده ، از همین سرنوشت محتوم که نشد ، هیچوقت نشد آدمی که خواسته بودم ، در کنارم باشد و هم شهریم باشد و همسایه ام باشد تا اگر آدم من نیست ، زودتر بدانم ، زودتر بفهمم . زودتر از چه ؟ لااقل زودتر از وقتی که بریدن اینقدر دردناک نباشد ، که ریشه هایم اینقدر توی خاک آن آدم نرسته نباشند ، ستبر نشده باشند که برای بریدنشان همه توانم و نفسم برود
شک دارم حتی خدا بتواند بفهمد که چه سخت بوده . شک دارم بتواند حس کند عمق آن رنج را ، .... شک دارم . بله . هر کسی شاهد رنجی است . هر کسی به تلخی و در تنهایی گریسته . هر کسی وا خورده ، بدی دیده یا بد کرده و بار عذابش را یک جوری حمل کرده بالاخره . اما این آخری ، این ضربه آخری عجیب ناجوانمردانه بود . عجیب بی هوا بود . عجیب ناغافل بود . من آمادگیش را نداشتم . هیچکدام از آدمهای دور وبرم فکرش را نمی کردند که مهمترین انتخاب زندگیم اینجور بد کند و اینقدر بد کند که حتی دیگران رویشان نشود به رویم بیاورند .... . من برایش آماده نبودم و شاید این ایراد بزرگی بود . مجهز نبودم و زیر پایم خالی شد . اول که حتی باورم نمی شد . خرده خرده امید جمع می کردم . تصور می کردم . دعا می کردم برای آن چیزی که از بن غلط و بیمار بود و اصلاً حال خودم را درک نمی کنم که چرا و به چه دستاویزی چنگ می زدم به داشتن آنچه که ای کاش از روز اول نمی داشتمش . خود آن روزهایم را نمی فهمم . من که یک زمانی آنقدر غرور داشتم که حال دیگران را به هم می زد ؛ نمی فهمم چه ام شده بود که تا مرز از دست دادن کرامت انسانیم هم رفتم . آن هم با چه بهای سنگین و با چه دستاورد اندک . عاشقی بوده یعنی ؟ عاشقی که می گفتند زیباترین هدیه است به انسان ! شاید که عاشقی نبوده اصلاً . اما چه بوده پس ؟
خوبم . این روزها ، زندگیم را می کنم . هر چند که زخمهایم تازه ا ند هنوز اما به خون نمی نشینند مثل آن روزهای قبل . این روزها بیشتر می خندم . و این روزها کسی را نمی خواهم . یعنی کسی را نمی خواهم که داشته باشم یا دوست داشته باشم یا باشد و مرا دوست بدارد . فعل دوست گرفتن و دوست ماندن را نمی خواهم و این نخواستن نه از سر دلسردی است نه از سر لجاجت نه عداوت با خود و نه کینه از دیگری . این نخواستن ، یک جور آسودگی بی دغدغه عزیزی است که گاهی نگرانش می شوم نکند از دستم برود . نکند کمرنگ شود و باز پایم گیر کند به حضور کسی . دلم می خواهد راحت باشد . راحت از کنار آدمها بگذرد و لنگر نیندازد در یک جایی که هیچکس حتی خدا نتواند ضامن بودنش شود . دلم می خواهد دیگر نلرزد ، سختش نشود ، به گریه نیفتد . حفره ای تویش باز شده که خودش دوست تر می دارد با چیزی پر نشود و توی این راحتی و بی خبری و سادگی ، فقط برود و بچرخد و ببیند و بخواند و یاد بگیرد ... که زندگی کند با خودش . بدون سایه حضور کسی . این روزها بایدبلد باشی یا دست کم تلاش کنی یاد بگیری به هر قیمت برنده شوی و کار دل تا جایی که من می دانستم ، از این مقوله جداست . دلی که نمی تواند حساب کتاب کند ، نیاز به فرصتی اینچنین دارد . که اگر بالاخره هوا برای تنفس و مجال برای نفس داشت ، دستش را به خودش بگیرد و برخیزد و به کار خود برسد . خوب یا بد ، توی خانه خودش بماند ، نه توی زمین بازی دیگری ، بازیچه دیگری .