5/16/2009

it s a high time thought of departure

سال 2009 میلادی است و من لابلای حرفهای آدمها ی بلند و کوتاه دور و بر ، همان رنگهایی را می بینم که قرنهاست سرنوشت آدمها را رگه رگه می کند . کدامیک از ماست که از وقتی اولین لک قرمز را روی لباسش دیده یا اولین کرکهای سبز را پشت لبش ، به او به چشم یک مادینه یا نرینه لازم التکثیر و واجب التزویج نگاه نشده ؟ به هر حال یکی ، لا اقل یکی بوده که زمانی پرسیده : " چرا هنوز مجردی و پس کی ؟ و آیا چرا نشده که بشود و انشاالله هر چه خیر است " و اگر مجرد نبودی که باز مواجه شده با "کو بچه ؟ و چرا تنبلی و نکند مشکلی چیزی ؟ ها ؟ " و اگر تنبل نبوده و خیلی زود تلاشهای رختخوابیش جواب داده باز شنیده که : " این بچه که تنهاست ، کو دومی ؟ تک فرزندی خوب نیست ها و بجنب " و اگر هم جنبیده خودش که باید جنسش جور می شده که اگر هر دو پسر بوده اند " خدا نعمت اگر بدهد ، دختر می دهد همدم تنهایی " و اگر فقط دختر بود توی بساطش : " پسر نداری که چراغت را روشن کند ؟؟ " و بگیر تا آخر از لزوم خرید خانه و تعویض اتوموبیل و سالم بودن چهار ستون بدن و هرز نپریدن همسر و ددری نشدن بچه ها و اُف .... .
این مراحلی که " باید " توی زندگی ما اتفاق بیفتد کمی زیاد است به نظرم . خودم روزهایی خودم را دستگیر کرده ام در حال حرص خوردن اینکه چرا نشد و آیا دیر شد و من به مرحله بعد می رسم ؟ و مسلماً که چقدر زشت ... . حالا از این مرز که بیرون می روی ، نه که این حرص خوردنها محو شود ، فقط خیلی کمرنگ تر می شود ، زمان برایش بیشتر در نظر گرفته می شود و فرصت بیشتری داری به خودت و کارهای شخص خودت برسی و خب باز اما پای درد دل اقوام فرنگ نشین ، می بینی آنجا هم بالاخره ازدواج کردن بهتر از نکردن است و بچه داشتن هنوز ایشو است بین زوجها . اما اینجور جدیتی که ما داریم و این اصرار و این بایستن که ما داریم ، الحذر .... . اینجور 2009 که ماییم در آن، اینجور که سبب شده مردها زنها را به چشم تله موشی ببینند که می خواهند گیرشان بیندازند و بکشانندشان پای سفره عقد آخوند نشان ، و زنها مردها را به چشم دون ژوانهای فرصت طلب که می خواهند مفتی مفتی چند صباحی خوش باشند و بعد بروند دنبال یک ماجرای تازه هیجان انگیزتر و هر دو دسته حرفشان را درست به هم نمی زنند و یا از آنور بام می افتند و در اولین ساعت اولین دیدار مزورانه زل میزنند توی چشمت : قصدت چیست کلاً ؟ و همیشه هم به پاسخها خیلی اعتماد ندارند و این دودلی ها چه لک می اندازد روی روشنی پیشانیهایشان . چه تار می کند روزهایشان / روزهایمان را . این همه ، انگار به بیرون هم سرایت کرده . بیرون از این گربه قوز کرده ، دست ما را خوانده اند انگار . انگار فهمیده اند هنوز هم ، آری هنوز هم حرف خاله خانباجی ها بُرش دارد . فهمیده اند ما ازدواج می کنیم که حرف نخوریم و می زاییم که حرف پشتمان نباشد و بزرگ می کنیم بچه ها را که بکوبیم توی دهن حرف مفت . این شده که جماعتی که فراخیشان میایند ازنطفه گذاری و زایش و پرورش و در کنار جولانهای هیجانی و عاطفیشان ؛ از رشد منفی ابناء شان گله دارند ! به ما ، ما اقوام آسیایی ، پذیرش میدهند ، ما را پناه می دهند ، مرغ مهاجر و دانشجوی درسخوان و شهروند نیک مالیات دهنده شان می شویم تا جور راحت طلبی آنها را با خوشحالی از فرصت داده شده بکشیم . این وسط ، ایران با کاستیهای فراری دهنده اش که جای خود دارد ؛ اما حرف خاله زنک ها و عمومردک ها و همکارهای باتجربه و همسایه های دلسوزهم خوب اثر می کند هنوز