در سال دوهزار و نوزده، ژورنال Metrics که مطالبش درباره درمانهای بیمارستانی و بالینی است، مقاله ای منتشر کرد که خیلی زود در پابمد رفرنس شد:
https://doi.org/10.12788/jhm.3205
عنوان مقاله است: «نیروی شفابخش خنده» که برعکس روتین مقالات علمی با جمله ای معروف از فیلم *پچ آدامز (با هنرمندی رابین ویلیامز) شروع شده:
رادیکالترین کنشی که هر فرد میتواند داشته باشد، شاد بودن است.
این مقاله، توضیح میدهد که چگونه کودکان خردسال ناخوداگاه از مکانیزم خنده برای تقویت نیروی ایمنی خود استفاده میکنند، هر کودک به طور متوسط روزانه چهارصد بار در روز میخندد! و این عدد به طرز چشمگیری در طول سالهای رشد کاسته میشود، به طوری که یک بزرگسال در شرایط ایدهآل زندگی خصوصی و شغلی، حداکثر روزی پانزده بار میخندد.
آمار ارائه شده نشان میدهد هر چه فرد، شغل کلیدی تری در یک سازمان داشته باشد، چهره و حالت نگاهش ناخواسته جدی تر است و این چنان پذیرفته و پیشفرض است که به یک فرد شوخطبع معمولا شغلهای مهم ریاست و مدیریت پیشنهاد نمی شود.
خنده، دقیقا مانند خمیازه در طبیعت انسان امری مسری است (به دلیل کارکرد عصبهای آینه ای که موجب می شوند یک فرد ناخوداگاه فعل فرد دیگری را تکرار کند. مثلا شما به کودک نوپایی لبخند بزنید و او ناخودآگاه با لبخند پاسخ دهد. این اعصاب در تکامل رفتار فردی نقش مهمی دارند، درست نقطه مقابلش در بزرگسالی است. اینکه شما به یک آدم عصبانی لبخند بزنید و او علیرغم غریزه اش، نه تنها جلوی لبخند پس دادنش را بگیرد بلکه حتی عصبانی تر بشود...).
در این مقاله راهکارهایی برای حفظ قابلیت شوخی و لبخند ارائه شده که موضوع بحث من نیستند. آنچه مرا به فکر وا داشته، این سوال است که واقعا چه بر سر آدمی می رود؟ چه اتفاقی می افتاد که حتی اگر یک کودک، زبالهگرد یا ساکن سرزمینی جنگ زده یا وارث هزاران نبرد تاریخی باشد، میتواند هنوز چهارصد بار بخندد! و همان کودک، طی چند سال بعد با آنچه که به سرش می آید در مرور زمان، جدای چروک زیر چشم و رشته های خاکستری مو، لبخند هایش را ازش می دزدند...
یک دیالوگ زیبایی هست در فیلم کوچه کابوس (Nightmare Alley) از آخرین ساخته های دلتورو.
کیت بلانشت که در نقش یک روانشناس فمفتال مثل همیشه میدرخشد، در یک سکانس گریبانش را باز میکند و جای عمیق یک زخم سراسری را از زیر گردنش تا زیر سینه نشان میدهد. استن (بردلی کوپر) روبرویش ایستاده و غافلگیر شده، مبهوت عمق آن زخم در تقابل با زیبایی زن، با نفس بریده میپرسد این چیست؟ چه به سر تو آمده؟
بلانشت جواب میدهد: زندگی...زندگی به سر من آمده.
*پچ آدامز، یک شاهکار کمدی درام ساخت ۱۹۹۸، بر اساس داستانی واقعی از زندگی مردی است دچار به اختلال دوقطبی و افسردگی و تمایل به خودکشی، که پس از بستری شدن در آسایشگاه، تصمیم میگیرد خودش پزشکی بخواند تا روی این نظریه: که شوخطبعی میتواند بهتر از روشهای رایج رواندرمانی موثر باشد، کار کند.
https://doi.org/10.12788/jhm.3205
عنوان مقاله است: «نیروی شفابخش خنده» که برعکس روتین مقالات علمی با جمله ای معروف از فیلم *پچ آدامز (با هنرمندی رابین ویلیامز) شروع شده:
رادیکالترین کنشی که هر فرد میتواند داشته باشد، شاد بودن است.
این مقاله، توضیح میدهد که چگونه کودکان خردسال ناخوداگاه از مکانیزم خنده برای تقویت نیروی ایمنی خود استفاده میکنند، هر کودک به طور متوسط روزانه چهارصد بار در روز میخندد! و این عدد به طرز چشمگیری در طول سالهای رشد کاسته میشود، به طوری که یک بزرگسال در شرایط ایدهآل زندگی خصوصی و شغلی، حداکثر روزی پانزده بار میخندد.
آمار ارائه شده نشان میدهد هر چه فرد، شغل کلیدی تری در یک سازمان داشته باشد، چهره و حالت نگاهش ناخواسته جدی تر است و این چنان پذیرفته و پیشفرض است که به یک فرد شوخطبع معمولا شغلهای مهم ریاست و مدیریت پیشنهاد نمی شود.
خنده، دقیقا مانند خمیازه در طبیعت انسان امری مسری است (به دلیل کارکرد عصبهای آینه ای که موجب می شوند یک فرد ناخوداگاه فعل فرد دیگری را تکرار کند. مثلا شما به کودک نوپایی لبخند بزنید و او ناخودآگاه با لبخند پاسخ دهد. این اعصاب در تکامل رفتار فردی نقش مهمی دارند، درست نقطه مقابلش در بزرگسالی است. اینکه شما به یک آدم عصبانی لبخند بزنید و او علیرغم غریزه اش، نه تنها جلوی لبخند پس دادنش را بگیرد بلکه حتی عصبانی تر بشود...).
در این مقاله راهکارهایی برای حفظ قابلیت شوخی و لبخند ارائه شده که موضوع بحث من نیستند. آنچه مرا به فکر وا داشته، این سوال است که واقعا چه بر سر آدمی می رود؟ چه اتفاقی می افتاد که حتی اگر یک کودک، زبالهگرد یا ساکن سرزمینی جنگ زده یا وارث هزاران نبرد تاریخی باشد، میتواند هنوز چهارصد بار بخندد! و همان کودک، طی چند سال بعد با آنچه که به سرش می آید در مرور زمان، جدای چروک زیر چشم و رشته های خاکستری مو، لبخند هایش را ازش می دزدند...
یک دیالوگ زیبایی هست در فیلم کوچه کابوس (Nightmare Alley) از آخرین ساخته های دلتورو.
کیت بلانشت که در نقش یک روانشناس فمفتال مثل همیشه میدرخشد، در یک سکانس گریبانش را باز میکند و جای عمیق یک زخم سراسری را از زیر گردنش تا زیر سینه نشان میدهد. استن (بردلی کوپر) روبرویش ایستاده و غافلگیر شده، مبهوت عمق آن زخم در تقابل با زیبایی زن، با نفس بریده میپرسد این چیست؟ چه به سر تو آمده؟
بلانشت جواب میدهد: زندگی...زندگی به سر من آمده.
*پچ آدامز، یک شاهکار کمدی درام ساخت ۱۹۹۸، بر اساس داستانی واقعی از زندگی مردی است دچار به اختلال دوقطبی و افسردگی و تمایل به خودکشی، که پس از بستری شدن در آسایشگاه، تصمیم میگیرد خودش پزشکی بخواند تا روی این نظریه: که شوخطبعی میتواند بهتر از روشهای رایج رواندرمانی موثر باشد، کار کند.
No comments:
Post a Comment