رخ که میدهد، بهمن سوگ که وامینشیند و «زندهماندم» از لابلای طوفان ماههای اول سر میزند، شوک و ترس و بهت که جایشان را به خاکستری آرام دلتنگی روزمره میدهند، آدم که دیگر خود قبلیش نیست و موجودی دیگر است با روح و جسم و چهره و نگاهی دیگر، برمیگردد به زندگی که حالا مناسبات جدیدی دارد ولی روالش قدیمی است: آشپزخانه و میز کار و پنجره ها، رنگ آسمان و سریالهای تلویزیون و کمد لباسها، تغییر فصلها، زندگی همسایه ها، لیست خرید و عطر شوینده ها و طعم آب نبات، همه همانند، خود آدم است که تغییر کرده.
تغییرش را توصیف کنم، انگار که در یک فضایی پشت یک در همیشه در سکوتی ژرف، برف می بارد و بسیار سرد است و خاکستری و نمناک و لزج، هم آتشی سرد در میانه می سوزد که خاموشی ندارد و دودش چشم را می سوزاند و گلو را فشار میدهد و آدم هر بار (در طول روز و شب و خواب و بیداری، بارها و بارها و بارها) میرود در دلش و به صبر می ماند و از خاکستر خود برمیخیزد و باز راه میفتد به این سو که فرضا نوید بهار است یا هیزم آتش چهارشنبه سوری، یا دغدغه سنبل بنفش برای سفره هفت سین و ترک نخوردن تخم مرغها وقت پختن برای رنگآمیزی. در این سو آدم میرود جشنی که فرضا سالگرد تولد، ازدواج یا پر شدن کالسکه نویی با نوزادی کوچک را تبریک بگوید. در این سو آدم سر کار جوک تعریف میکند بقیه ریسه میروند، برای عید پاک شکلات میگذارد کنار، هدیه جشن تولد دخترک همسایه را میخرد، بلیط ها را چک میکند، کنسرت و تئاتر می رود، کتاب میخواند و فرش میشوید و کفش میخرد. بعد بین اینها یا قبل یا بعد هر فعل، بسیار محتمل است که برود داخل آن فضای دیگر یا اصلا با چشیدن طعمی یا شنیدن جمله ای یا حس ته مانده عطری، بی اختیار عمل، کشیده شود به آن ساکت خاکستری و از لحظه تا چند ساعت و حتی چند روز، زیر برف و کنار دود آتش بماند تا وقت خروج.
و بادهای سوگ در سالروز مناسبات دیرین و عطف روزهای تقویم، شدیدتر می وزند.
بر من مشخص نیست این تغییر ماهوی که رنج فقدان بر انسان روا داشته، قرار بوده با هست و زیست آدمی که ازش در می آید، چه کند. تغییر دلخواهی نیست. کاربرد اما دارد. کاربردش این است که آدم دیگر خیلی چیزها برایش مهم نیست؛ از ترک خوردن تخم مرغ هفت سین تا تمیز نبودن موکت هتل آنجور که در عکسها ادعا میشد تا سرسنگین شدن دوستی تا دعوت نشدن به جمعی...، اهمیتها و اولویتها در زندگیش جابجا شده اند و دیگر هیچ چیزی از این دست سبب کدورت خاطرش نیست. چون خاطر در جایی چنان خاکستری و لزج ورز آمده که این بازیچه ها را تاب آوری که نه، به هیچ می انگارد.
سوگ سبب وارستگی از غمهای کوچک است.
بهار یکی از آن قدرتهاست که به آدم، بی اهمیتی و ناچیزی وجودش در برابر مدار هستی را نشان میدهد. اینکه تو چه بخواهی یا نه، چه آماده ای یا نه، اصلا چه باشی یا نه، همواره با تمام ابزار و نمودها از راه میرسد و به راه خود میرود. عمق رنج تو در برابر این روال، هیچ است. اندوه تو، رنگ بهار را آن بیرون تغییر نمیدهد و چه خوب. آن اتاق برفی با آتش سردش مال توست. مالک سوگت هستی بدون آنکه نگران باشی به جهان از سمت تو صدمه ای ابدی وارد شده، که اگر اینجور بود و خواست و احوال ما در چرخه کائنات اهمیت داشت، جهان جز سیالی سیاه نبود.
من شیرینی های عید را نمیخرم. خودم میپزم. هفت سین می چینم. با هر بار پیچیدن عطر وانیل یا پر کردن هر ظرف، میروم توی آن اتاق...و تا هر وقت لازم است آنجا می مانم. و برمیگردم و...
No comments:
Post a Comment