در چند ماهی که گذشت، یاد گرفتم با دل خونچکان بخندم. برای هر جای خالی در شب تار، شمع بیفروزم و سکوت کنم تا غم آهسته بیاید و هر قدر خواست بماند و هر وقت خواست (اگر که اصلا خواست) برود. یاد گرفتم چگونه باید عید را تاب بیاورم وقتی در قلبم مویه عزاست. و با چه ترفندی بتوانم برای کودک از امید به بهبود بگویم با آنکه می دانم هیچ اتفاق جبرانناپذیری را نمیشود در جریان زندگی حل کرد...
انگار عرض چند هفته به کهنسالی رسیدم، به آنجایی از زندگی که دیگر با جریان پیش میروی، ولی سنگین و کند از سنگ در دلت که یاد دوست است و تو پشت سرت جا گذاشتی، در جلوی چشمت اما منتظر دیداری دیگری هم نیستی. کافی دیدی و دانستی و پذیرفتی و فرسودی و تمام. پس فرق کهنسالی با میانسالی در آن امیدورزی ملایمش بود که با باد بلای فراق رفت؟ اگر بود که چه زودتر از موعد در جسمم ماندم و در جانم سفر کردم و بهش رسیدم.
No comments:
Post a Comment