4/17/2022

در چند ماهی که گذشت، یاد گرفتم با دل خونچکان بخندم. برای هر جای خالی در شب تار، شمع بیفروزم و سکوت کنم تا غم آهسته بیاید و هر قدر خواست بماند و هر وقت خواست (اگر که اصلا خواست) برود. یاد گرفتم چگونه باید عید را تاب بیاورم وقتی در قلبم مویه عزاست. و با چه ترفندی بتوانم برای کودک از امید به بهبود بگویم با آنکه می دانم هیچ اتفاق جبران‌‌ناپذیری را نمیشود در جریان زندگی حل کرد...

انگار عرض چند هفته به کهنسالی رسیدم، به آنجایی از زندگی که دیگر با جریان پیش میروی، ولی سنگین و کند از سنگ در دلت که یاد دوست است و تو پشت سرت جا گذاشتی، در جلوی چشمت اما منتظر دیداری دیگری هم نیستی. کافی دیدی و دانستی ‌و پذیرفتی و فرسودی و تمام. پس فرق کهنسالی با میانسالی در آن امیدورزی ملایمش بود که با باد بلای فراق رفت؟ اگر بود که چه زودتر از موعد در جسمم ماندم و در جانم سفر کردم و بهش رسیدم.

4/10/2022

دستی بکش به زخم من، که از شفا گذشته ام

 دو نفرم‌ همزمان: یکی همقد خودم در همین کالبدم، یکی چند هوا بلندتر که در مسیر میاید و از بالا مرا نگاه میکند. اولی دارد پیش میرود، با کتابها، آدمها و مراقبت هاشان، لنگان و افتان و خیزان و با چنگ و دندان ولی به هر حال می رود. پایش که می گیرد به سنگ خاطرات، آوار که میاید، دستش را میگیرد به شاخه های کوچک ولی مطمئنی چون "چشمهای روشن دخترک و التزام به ماندن و بودن برای روایت کردن و سپردن داشته ها به او... ، باور تمام نشدن‌ هر انسانی با مرگ، دیگرانی که‌ دارند نگاهش میکنند" ... و تلاش میکند سر پا بماند.

دومی این همه را از آن بالا نگاه میکند و حیران است... حیران است که چه بر تو رفت! چه ها به تو شد! این تویی که سرپایی؟ تویی که تلاش میکنی سرپا بمانی؟ این تویی؟ چه دلی را زیر میخ درد گذاشتی و تاب آوردی‌... در این نبرد نابرابر بین تو و آنچه گذراندی چه خونی از جان تو رفته و چقدر سختت شد... چقدر سختت شد طفلکم.

4/05/2022

اولین روز از بقیه زندگیم

 جمله معروف فیلم بازگشت طولانی، فیلم مورد علاقه مادرم بود: امروز اولین روز از بقیه زندگی من است...

چندین سال پیش، چنین شبی این صفحه را باز کردم، مکثی کردم و عنوان مطلب را نوشتم: فردا.

متنم، عاشقانه آرامی بود، هدیه ای به مناسبت سالروز تولدش، در نوبهاری که آسمان زندگی آبی و در دلم شوق فروردین وزان بود، که لبخندش را تصور میکردم به وقت دیدن سبد ژربرا، که سفارش کرده بودم سر ساعت مشخص تحویل بدهند... چه خاطراتی... الان صرفا عکس و متن کوتاهی از آن روز به جا مانده، و البته که به اندازه سرزمینی از یادها و جزییات فقط مخصوص همان روز در طول تقویم عمرم. از اولین هدیه ای که در پنج سالگی ام به او دادم: یک آویز بدل طلا از تخم مرغ شانسی! الان که به جزییاتش فکر میکنم میبینم چقدر ماهرانه تعجب کرد، چقدر قشنگ ذوق کرد و تشکر کرد از هدیه ارزشمند من! جوری که سالیان بعد یافتن هدیه مناسب و شایسته هر فرد، یکی از موارد علاقه و نقطه قوت من‌ در معاشرت با آدمهاست... 

امروز، جای دیگری از زندگی ایستاده ام. مسافر سوگم و راه قرار می جویم. گاهی موج مرا میبرد. گاهی دستم را میگیرم به سنگی، طنابی و شاخه ای... که فقط روی آب بمانم. تصور نگاه هوشمند و مهربان خرمایی که روی این کلمات نمی لغزد، میتواند قلبم را از کار بیندازد... صبر...صبر...صبر

مثل همه وقتهایی که هر آدمی خودش را وصل میکند به وزنه ای کوچک ولی بارز، عین وقتهایی که آدم از زور یاس متوسل میشود به جانپناهی؛ مثل آن گوشواره نو، یا لاک ناخن در قعر دلشکستگی یا خرید ژاکتی که بعد از برگشتن از فرودگاه سبب نجات است، اول رفتم مهد کودک دنبال بچه و بعد بردمش یک گلدان ژربرا خریدم. بچه مرا نگاه میکرد: برای اوماست؟ ... آخر یک موجود به این کوچکی چطور میتواند اینقدر هوش عاطفی بالایی داشته باشد؟ واقعا چطور؟

در راه برایم حرف میزد: "اوما نمی تونه مزه کیک تولدش را بچشه؛ اما ما میتوانیم به این گلها نگاه کنیم و بعد ببینیم که او در قلب ماست... ." بارها با خودم فکر کرده ام اگر این بچههک نبود... وای اگر او نبود...

مامان، 

دلم میخواست اینجا به رسم سالیان چیزی بگویم برای فردا برای اینکه اول از همه تو بخوانی. به جایش اما لباس رزم پوشیدم و خودم را برای مواجهه آماده کردم: با این گلدان از گل محبوبت، با شمعهایی که فردا در خانه روشن است، با کنج همان کافه ای که فردا آنجا می نشینم؛ همان که بار آخر دوتایی آنجا نشستیم و قهوه نوشیدیم و گپ زدیم در شهری که تا همین چند وقت پیش مکان مناسبی بود برای راه رفتن با تو. 

فردا، در اولین روز از بقیه زندگیم، مثل تمام روزهایی که گذشت، مثل تمام روزهایی که خواهد آمد، تو در منی و تو را در جان و دل حمل میکنم. صبر و قدرت بر من فزون باد.

دوستت دارم

این آیین جدید من است. ادامه زندگی با تو که ساکن در سویی دیگری.