غروب شد و شامش را دادم، گفت خعععلی خوشمزه بود. گفتم نوش جانت، فردا صبح که بیدار بشی من نیستم چون از صبح خیلی زود باید بروم بازدید کارخانه، اما مطمئن باش وقتی هنوز خوابی، همانجور در خواب میبوسمت (هفته پیش گویا بیدار شده بود و طبق عادت آمده بود توی اتاق ما و تخت من خالی بود، اشکهای درشت به مدتی طولانی ریخته که: ما بوس نکردیم، خداحافظی نکردیم، من نگفتم دلم تنگ میشه، مامان نگفت روزت شاد، الان اصلا روز من شروع نشد... و بعد در مهد هم بی حوصله و عصبانی بوده و واقعا روزش شروع نشده فقط کش آمده تا شب که برای من بگوید چه بد گذشته...)
آمدم علاج واقعه قبل از وقوع کنم مثلا. که گفت: "من ولی خودم بیدار میشم. که بوس واقعی در بیداری کنم... که روزم شروع بشه..."جواب ندادم، پنج صبح حتما خواب خواهد بود اما بیدار که شد و من نبودم کمتر دراما داریم.
صبح تاریک روشن، طبق عادت مغزم قبل زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. در خلاصه ترین حرکات لحافم را مرتب کردم و وسائل چیده شده از شب قبل را برداشتم که صدای دو پای کوچک از انتهای تاریک راهرو آمد با خرسی در آغوش و لباس خواب کج و معوج و درخشانترین لبخند جهان: دیدی؟ من خودم بیدار شدم... فقط که بگم صبح بخیر و بوس و خداحافظ...
خب من آنقدری زندگی کردم و در زندگیم زمانهایی آنقدر خوشبخت بوده ام که کسی از سر عشق بخاطر من بیدار بماند یا از خواب برخیزد. دانستنش فارغ از چند و چون پایان ماجراها مرا خشنود میکند، غرورم را بعنوان یک انسان جلا میدهد.
اما شهود این عشقی که قرار بوده همواره و یکسره صرفا از سوی من باشد، وقتی از سمت او به من جاری می شود، جایگاه انسانی مرا تغییر میدهد؛ چنینلحظات کوچک ولی سرشاری که بی نیاز به حضور دیگری، بی فیلتر و بی شاهد و بی دوربین، فقط برای من است، چنان است که انگار خدای جهانی هستم که مرکزش روی نیرومندترین قدرت هستی بنا شده؛ روی قلب کوچک او.
No comments:
Post a Comment