7/29/2021

The clocks struck 1, the mouse fell down

 یک بادکنک زرد با شکلک خنده را نمی دانم‌ از کجا گیر  آورده بود و آمده بود پیش من که بازی کنیم. دم دراز اسباب‌بازی ماهیگیرش را‌ هم گذاشته بود بینمان مثلا مرز زمین هر کدام؛ هر بار با صدای جیغ جیغی و هیجان‌زده توضیح میداد: "طرف تو بخوره زمین یعنی من بُی دم، تو نبُی‌دی". 

خنده اش هوا بود. به من هم خوش می گذشت. اما هی گوشه چشمم به ساعت روی دیوار بود که دیگر داشت میرفت سمت هفت و نیم. گویا ناخودآگاه دو سه بار تذکر دادم که ولی سر هفت و نیم بازی تمام است و میریم‌ بالا و مسواک و لباس خواب و.... . که یکهو دوید رفت سمت ساعت، با نوک پا ایستاد و اولین عقربه ای را که دستهایش رسید گرفت و کشید عقب. خیلی جدی برگشت گفت: "بیا.‌ الان ساعت خوب شد میشه باز بازی کنیم نایاحت خواب من نباشیم...."

به همین راحتی. به همین زیرکی و سادگی توام. مفهوم قرارداد، باید و نباید، زمان و برنامه‌ریزی و .... هلی مرا با یک حرکت سرانگشت چهارساله اش، جابجا کرد. 

کاش دنیا به مدار او بود.


No comments: