4/07/2021

Imperfectly perfect

 آشپز حرفه ای نیستم. اما غذاپختن را دوست دارم و تقریبا هر روز غذا میپزم و میتوانم بگویم آشپزی بلدم.

امشب شب سردی بود. پوره کدوحلوایی و سیب زمینی شیرین را با خامه ترش، عصاره سوپ و جعفری تازه و دارچین و میخک مخلوط کردم و سوپی مطبوع پختم. کنارش سالاد مفصلی از برگهای سبز و آبی و کنجد و عناب تازه درست کردم که ترکیبش با سس سالاد خانگی عالی بود. بعد کتلت مرغ پختم که خلاف اکثر مواقع بدجور وا رفت. با اینکه دقت کرده بودم به کیفیت مرغ و تعداد تخم مرغ و افزودن پودرسوخاری؛ نوع سیب زمینی اش اشتباه بود. همان روز پیاده رفته بودم خرید و چون برف بود و دستم سنگین بود، تنها گزینه موجود برای خرید سیب زمینی که در بسته بندی بزرگ نباشد همینها بودند. رویشان ‌هم نوشته بود: نرم، پخت سریع، قابل خوردن با پوست. از اینها که نرمند و به درد پوره یا کنار غذا میخورند. گفته بودم باداباد و خریده بودم و پخته بودم و نتیجه کار: کتلتهایی که با کلنجار تقریبا یک اندازه، خوشطمع ولی بسیار بدقیافه؛ منتظر یک اشاره برای پودر شدن بودند.

مهمان، خودی بود. با اینکه تمام روز کار میکردم؛ خانه تمیز؛ گلدان پرگل، شمعها روشن و سبد نان پر از عطر نان تازه بود. تا حدود ساعت ‌چهار دورکاری میکردم. بعد غذاها را پخته بودم و ساعت شش و نیم عصر میز شام را چیدم چون قرار بود بچه هم با ما غذا بخورد. تا نشستیم پشت میز، گفتم: ببخشید، کتلتهای من‌ معمولا اینجوری نیستند ها؛ و داستان سیب زمینی را گفتم. مهمان هم چیزی گفت در مایه ای بابا مهم ‌نیست و از رنگ و روی سوپ تعریف کرد. 

وقتی نوبت به دیس کتلت رسید و خواستم در بشقابها سِرو کنم، یکیشان وسط راه شکست به دو نیمه نامساوی. دوباره‌ معذرت خواستم که بچه در حال چنگال زدن به غذایش گفت: مامان، چرا هی میگی ببخشید؟  !alles ist lecker Mama. Wirklic (همه چیز خوشمزه است واقعا). نباید پس معذرت بخوایی...

حرفش با قربان صدقه من و شام که با شوخی و خنده تمام شد و تقریبا چیز زیادی از غذاها باقی نماند. ولی این جمله از دهان یک موجود سه سال و خرده ای، تکانم داد. واقعا و عمیقا بهش فکر کردم... 

به بسیار بارهایی که در لاک عذرخواهی فرو رفتم در حالیکه اصلا نیازی به شرمنده شدن نبود. یعنی اصلا شده که کار خوبی کرده ام: کمکی، ارائه هنری که تا حدی بلد بودم، دادن هدیه و تقدیم سوغاتی؛ ولی همزمان هم هی گفته ام ببخشید (لابد چون‌میشد بهتر باشد؛ بیشتر باشد؛ یا نمیدانم واقعا چرا). یا حس گناه داشتم در حالیکه کار عجیب خارج عرفی مرتکب نشده بودم. یا کسی از من، لباسم، مدل مو یا نتیجه کارم تعریفی کرده بوده؛ من فوری گفته بودم: ولی تازه نیست، اتفاقی اینجور شده امروز، کار من نبوده، شما صرفا لطف دارید من هیچم. شده کسی از من تشکر کرده؛ گفته ام: هیچ زحمتی نبوده در حالیکه بوده. یا گفته ام هیچ کاری نکرده ام، در حالیکه خب واقعا کاری کرده بوده ام. کادوی زیبایی داده ام و طرف تشکر کرده و من در پاسخ گفته ام: اصلا چیزی نیست که قابل به تشکر باشد... خب این ‌چه حرف بی معنی مفتی است؟ یک تواضع حال به هم زن که آنقدر گاهی ادامه اش داده ام که اگر روزی هم تکرارش نکردم به نظر بقیه آمده که "اوه؛ فکر کرده چه خبر است..."

یاد بگیرم. بخاطر  بچه ام که امشب دیدم چه درک خوب و عمیقی از موقعیت دارد، یاد بگیرم که حرف با بار احساسی نابجا را به کار نبرم. کار خوبم را، زحمتم را، کمک به دیگری و تلاش برای شاد کردن کسی را، لباسی که به من برازنده است را انکار نکنم. دنبال به دست آوردن چه هستم با این انکار؟

یا  برای اشتباهی که از قصد از من سر نزده دایم شرمنده نباشم. برای همواره در اوج نبودن لباس خجالت نپوشم و عامدانه گاهی دست از سر تلاش برای پرفکت و کامل و بی نقص بودن بردارم.

کل زندگی مگر چیست و طول و عرضش چقدر است که حتی وقتی سوپ به آن خوبی برای مهمان پخته‌ام حواسم عذرخواهانه و ول‌نکننده پی "ولی کتلتها خراب شده اند" باشد؟

برای درسی که امشب گرفتم، تا ابد مدیون کودک خردسالم هستم.




1 comment:

فروغ said...

سلام من خواهری دارم که درست همین خاصیتهای تو را دارد. ابتدای هرجمله‌اش با"ببخشید" شروع می‌شود و مدام برای هر هدیه‌ای که می‌دهد می‌گوید" اصلا چیز مهمی نیست" و یا از زیبایی‌اش اگر تعریف شود، می‌گوی نه این طور نیست.
نوشته ات را برایش فرستادم. اتفاقا الان آلمان است و در خانه یک آلمانی مهمان است.
امروز بهم گفت چقدر نوشته خوبی فرستادی، چقدر به دردم خورد.
من از طرف خودم و خواهرم ازت برای همه نوشته‌های خوبت تشکر می‌کنم.
شاد باشی.