توی قطار به ناکجا نگاه میکردم. توی گوشم صدا میپیچید. صدای خودم: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی.... دردم نهفته به.... دردم...
باقی را به خزانه غیب نسپردم چون باور ندارم جایی کسی نشسته و نگاه میکند و گاه دلش به حال ما و استیصال ابدیمان می سوزد و التیام میدهد. این که باور ندارم کار مرا سختتر ولی تکلیف را یکسره میکند: بیم و امیدی به آسمان نیست. هر چه هست همین امروز و همین دم است که باید باید باید به هزار دلیل تاب بیاورم و درست به همین دلیل است که دردم نهفته به.
چه همان قرنها پیشش که طناب ایمان بسی ستبر و تازه و محکم بوده، باز کسی دید امیدی به آسمان نیست، که سر در چاه برد و گریست. لابد به دل دانسته بود که "دوام وصل میسر نمی شود". باقی حرف مفت است..
No comments:
Post a Comment