1/26/2018

اوما و لاک صورتی

آلمانی ها به مادربزرگ میگویند "اوما". اینکه چه کسی را می شود اوما صدا کرد یا خير، دقیقا مربوط به نوه دار شدنش است و هیچ ربطی به آن فرهنگ حال به هم زن تخاطب "حاج خانم، مادر، شما که جاي والده ما باشی..." به جای گفتن "خانم" آن هم به هر زن میانسال و سالخورده بی ربط و باربطي ندارد. یعنی اگر کسي یک خانم مسن ناشناس آلمانی را همینجوری به صرف اینکه موهایش سپيد است یا با عصا و به کندی راه می رود صدا کند مادر، چه برسد به اینکه بگویدش اوما، خیلی روراست در این فرهنگ نشان بیشعوری است. 
الان اما داستان من چیز دیگریست. در مورد یک اوماي دورگه آلمانی- اتریشی است که چند نوه دارد. هشتاد و هشت ساله است، بسیار باهوش، با چشمان خاکستری کم سو، که هر چند ماه یک بار شعرهایش در روزنامه شهرشان چاپ میشود. بار آخر همین چند هفته پيش در وصف تلالو چراغهای درخت کریسمس، وقتی نور برف بیرون از پنجره برقشان می اندازد شعر بسیار لطیفی سروده.  

خانه اوما شبیه موزه است. اوما عاشق یادگاری جمع کردن و خرید عتیقه است و هرگز حرفی در مورد اینکه این همه عتیقه را میخواهد چه کند نزده. به جمع آوری کلکسیون به چشم شغل نگاه ميکند و در هر بازار مکاره مهمی این اوست که روی صندلی چرخدارش مصمم میرود و به تعداد عتیقه هایش می افزاید. مثلا کلکسیونی نادر از عروسک های دستسازي دارد که شاید در جهان سه تا از آنها وجود داشته باشد و یکیشان هم در اتاق نشیمن اوست. اوما به کمک پرستارش حمام می رود و وقتی برمیگردد با صورت داغ و چروکش که بوی صابون توت فرنگی میدهد روي صندلی راحتی چوبی اش می نشیند و موهایش را مي بافد و بالای سرش سنجاق میکند. سیاست روز را می خواند.از گذشته حرف میزند، از آینده حرف میزند و از احوال تو سوال می پرسد. اوما صندوقی دارد پر از نامه هایی که روزگار جنگ، فردریک؛ جوانی روس، برایش می نوشته. فردریک در اول هر نامه، اوما را "شارلوته، عزيزترین من" خطاب می کرده. نامه ها به تاریخهای هر دو ماه یک بار مرتب شده تا جایی که با یک سال و اندی فاصله، از آدرسی مشابه دستخطی متفاوت خبر کشته شدن فردریک جوان را به شارلوته زیبا داده و با او همدردی کرده. شارلوته که بعدها، شده اوما.

روزهايي که ف میرود دیدن اوما، از قبل وقت میگیرد. اوما همیشه کیک و قهوه تازه دم دارد و از دخترش میخواهد که کت ف را بگیرد و برایش آویزان کند. اگر با اوما سلفی بگیرید و در مناسبتی تصویر قاب شده اش را هدیه بدهید هرگز نمی گوید"من که درست نمی بینم!" بلکه چون کودکی ذوق ميکند و از دخترش خواهش میکند جزئیات عکس را برایش توصیف کند.
اوما عاشق رنگ صورتی است. فرش ضخيمش، ملافه های معطرش، پرده و رومیزی گرد آشپزخانه چوبی اش، حتی کاشی های حمامش همه صورتی ملايمند. ناخنهای مرتبی دارد که میدهد برايش لاک براق صورتی بزنند. وقتی ف هدیه اوما را شامل شال گردن و گردنبند صورتی مات به او داده، اوما گفته: یعنی صورتی هماهنگ با رنگ لاکم؟ و ف را به گرمی بوسیده. وقت خداحافظي، زیباترین بسته های روبان زده کادویی را در جواب مهربانی و توجه ف به او هدیه داده.


مادربزرگم دلش میخواست خانه اش گازکشي بشود. پدربزرگم سالها مخالفت میکرد. مادربزرگم زمستانهای شمال کنار بخاری نفتي خيلي سردش میشد. یکبار برگشت به من گفت: من تا سال دیگر میميرم. مادربزرگم آن سال و سالهای زیاد دیگری را زنده بود. سال بعدش بود که دید خانه اش گازکشي شده. بعدتر دید که نوه جدیدی آمد. دید که دختر آخری اش عروس شد. چراغ خانه اش هرگز کم فروغ نشد. دورش هیچگاه خلوت نبود. او که از نبودن همیشه می ترسید اما هرگز هم ندیدم که از بودنش عمیقا شاد باشد. چه برسد به اینکه بخواهد با نصب آن بخاری های بزرگ دلخواهش شاد بشود.

اغلب وقتهایی که اوما تحقق آرزوهای آدمهای مورد علاقه ش را به دعا طلب میکند، اغلب وقتی از تصاویر دلخواهش در آینده، یا از جوانی کودکان امروز خانواده اش میگوید، کلامش غم ته نشین حاکی از "دیگر نبودن خودش" ندارد. به عمد جای خودش را خالی نمی داند. از دید سوم شخص آرزو نمی کند جوری که شنونده مطمئن بشود هر چه هست، او دیگر نخواهد بود تا آن آینده متصور را ببیند. 

در خانواده خود من اغلب آرزوها و دعاها، رنگ و بوی وصیت دارد. انگار جایی سندی نامرئی وجود دارد که قطعا طول عمر افراد را دقيق مشخص کرده تا تو مبادا فکر کنی که اگر روزی کودکت بالید، تو زندگیت برکت داشت، خانه ات آباد شد،... مادربزرگ و عمه و خاله ات هم هنوز "هستند" که ببینند. 

قصدم مقایسه نیست. من به تفاوت کودکیها، تفاوت فرهنگها، تفاوت روح و روحيه جاری در ادبیات جامعه خودم و مردمانی که الان بینشان زندگی می کنم آگاهم. غمگین بودن، کم توقع بودن از زندگی، کم خواستن و وجود خود را تا حد امکان کوچک انگاشتن فضیلت بارزي است در ادبیات شرق. خب توقعي نیست که فرضا مادربزرگ باهوش و حساسم، که از ابتدای نوجوانی اسیر ناکامی ها و نرسيدنها و ترس های جدي بوده، در کهنسالی به رنگ ناخنش حتي فکر کرده باشد. من این را می دانم که کودکی و جوانی پررنج، آن حربه ای است که همه زیر بالهایش میتوانند بی چون و چرا و تا ابد غمگین باشند. اما از آن سو، اینجای دنیا هم دست برقضا یک اوما هست که کودکی و جوانی اش زیر بمباران جنگ گذشته، قحطی و گرسنگی را دیده و زیسته، عشق دیرین از دست داده، بعدها فرزند از دست داده، دختر میانسال مجردي دارد که پس از مرگ مادرش بسیار تنها می شود، حتي نوه ای دارد که حال روانش چندان خوش نیست، خودش هم که روی صندلی چرخدار است و هر بار دستشویی رفتنش ساعتی طول میکشد بسکه کند است، اما همین آدم هنوز بسیار زنده است، یک زنده زیبا... در شعرهایش از براق بودن چراغها و زیبایی برف زمستان میگوید، لاک صورتی می زند، برای خودش عروسک می خرد و چشمهای کم سویش را سمت نور میگیرد که کمی بهتر خطوط چهره ات را ببیند. او کسی است که علیرغم همه آنچه به او رفته، هر بار با دقت برايت توضیح میدهد که چرا نباید کیک را در ظرف پلاستیکی بگذاری و جلوی تنفسش را بگیری...

1/22/2018

از قلبها و قهوه ها

خاطرم هست اولین کنفرانس بزرگي که به عنوان ساينتيست رفته بودم، اسم و عنوان چاپ شده ام در کتابچه سمينارها صرفا دهان پرکن بود، چون خودم که تازه از کشوری به کشوری دیگر مهاجرت کرده بودم، هنوز در محل کارم حتی جای وسایل را هم بلد نبودم چه برسد به مهارت و غیره، و خب حساب بانکی ام هم تقریبا خالی بود. آنقدر بی تجربه بودم که حتي اطلاع نداشتم می توانم درخواست برگشت هزینه های سفر و اقامتم را پیش از سفرم بدهم نه که منتظر باشم پس از پر کردن فرمها و ارائه بلیطها پولم را پس بگیرم. این بود که بعد از خرید بلیط و رزرو هتلی که پیشنهاد رئیسم بود، تقریبا هیچ پولی نداشتم جز آنچه پیشبینی میکردم اندازه خریدن چند وعده غذای ارزان کفاف ميدهد...
صدها تن محقق از سراسر جهان، هر پنج سال يکبار جایی گرد هم می آمدند و آن سال مقرشان برلین بود. کنفرانس ما در  همان مقري بود که ماجرای معروف کنفرانس برلین و زن ایرانی لباس زیر به دست که داد میزد اقای خاتمی آزادی زن این هم هست و مرگ بر رژيم و فلان اتفاق افتاده بود. خلاصه اینکه همه چیز درنظرم بسی  جدی و مهم بود و من خیلی نابلد بودم. 

پیش خودم فکر میکنم شاید تنها آدمی هم بوده ام که تازه دو ماه از شروع پروژه اش گذشته و هیچ تجربه و دستاوردي نداشته جز یک رئیس دست و دلباز که اصرار بر حضور دانشجویانش در چنان مجامعی دارد. چیزی که همه پس اندازم را به عنوان یک تازه دانشجوی تازه مهاجر تازه کار بلعیده بود...
در هر صورت، من دلم را به دریا زدم و سوار هواپیما شدم و رفتم برلین. در شرایطی که حتی تصور میکردم شاید در طول هفته گاهی گرسنه بمانم چون هیچ ایده ای درباره شکل برگزاری کنفرانسهای بین المللی و رستورانهای رایگان و سيارشان نداشتم.  اتوبوس فرودگاه رایگان بود و مرا برد تا هتل. وارد اتاقی شدم بسیار مجلل تر از تصورم در هتلی که مملو بود از افراد معروف با اتوموبيلهاي پارک شده منتظر در محوطه. هیچ ربطی به هم نداشتیم. 
دیرتر، برای معرفی و دریافت بسته خوش آمدگویی، راهی سالن اصلی کنفرانس شدم در آن سر شهر. و بله برلین زیبا و زنده بود. در سرسرای چراغاني سالن، چند چهره آشنا دیدم که قبلا فیلم مصاحبه هاشان را در کلاسهای درس دیده بودیم و حرفهاشان موضوع امتحان ما بودند... به خودم گفتم: تو جوجه دانشجو، بین اینهمه غول، آخر اینجا چه میکنی؟ وقت دريافت بسته و برچسب اسمم، زنی که کنارم ایستاده بود با ديدن پرچم کشوری که نماینده اش بودم، سر صحبت را باز کرد. از من راجع به پروژه ام (پروژه ای که واقعا چیز زیادی ازش نمی دانستم) پرسید. استاد راهنمايم را هم شناخت. از خودش و کار و گروهش که گفت، حس کردم بهتر است از این به بعد به هر که می خواهد با من حرف بزند، اشاره کنم لالم! که آبروریزی نشود...
فردا صبحش کله سحراز هتل زدم بیرون و از ترس اینکه پولم کم بیاید، پیاده راه افتادم سمت مقر کنفرانسها. یک ساعت و خرده ای طول کشید. زود رسیده بودم. کارت عضويتم را انداختم گردنم و رفتم داخل. دیدم کافی شاپ بزرگی را در سالن ورودي مستقر کرده اند و دو مرد جوان با لباسهای فرم در حال پذیرایی از مدعوین سحرخیز بودند. بوی قهوه تفت داده شده، هوشبر بود. گرسنه بودم. با احتیاط رفتم جلو و پرسیدم یک فنجان قهوه ساده چند است؟ مرد جوان پشت پيشخوان صورتش شبیه نقاشی های کلیسایی بود. با دقت نگاهم کرد. بعد توی صورتم خندید: لطفا بنشین همینجا. وقتی فنجان بزرگ قهوه را با قلب شکلاتی رویش و دو عدد ماکارون رنگی کنارش جلویم گذاشت دیگر حدس زده بودم قهوه رایگان است. و لابد نگاهم خجالت زده بود که مرد با مهربانی گفت: البته قلب شکلاتی و ماکارون جزء سرویسمان نیست ها ولی تو مهمان مني با آرزوی شروع روزی خوش برای همه دانشمندان جوان در شروع راه". لابد میخواست خجالت نکشم... چقدر حالم بهتر شد آن روز صبح، در وصف نمی آید.
دیرتر وقتی فهمیدم در طول روز، کنار فرصت رويايي شنیدن سخنرانیهای دانشمندانی که اسمشان روی کتب درسی ما بوده، انواع میوه، غذا و قهوه گرم و مرغوب و سرویس ایاب و ذهاب به مرکز شهر رایگان است، خنده ام گرفت از بی تجربگی و نابلدی خودم. 
من در طول آن چند روز، بسیار آموختم. همزمان شبهای برلین را ديدم، حتی پولم رسید و سوغاتی های کوچکی خریدم و خلاف آنچه پیشبینی میکردم، بسیار به من خوش گذشت.
بعدها در کنفرانسهای زیادی شرکت کردم. بعدها در چنان جاهایی با هر جوانی که گوشه ای ایستاده بود و خجالت زده و گیج به در و دیوار لبخند میزد سر حرف را باز کردم و البته که تا همین الان که سالیان زيادي از آن روز می گذرد، مهربانی و شعور مرد جوان و خوش چهره اي که بلد بود روی قهوه دانشجوهای ترسیده و تنها قلب بکشد تا کمتر احساس ناامنی و غریبی کنند، از يادم نرفته. 
از این روست که از وقتی ماشین قهوه ساز خانگی ام را دارم، برای هر مهمانی که قهوه درست کنم، رویش یک قلب هم می کشم. با دیدنش لبخند به لبشان می آید.

1/16/2018

از "آن" و دکمه های براق

"آن" فرانسوی است. دکترای مذهب شناسی دارد. شراب ها را می شناسد و خیاط درجه یکی است. به من گفته که حتي مادرش تز مفصلی در مورد بچه های بیش فعال نوشته درحاليکه خودش بارها وقت بیخوابی های کشنده کودکش در حمام گریه میکرده. 
در چشم من، "آن" مادر فوق العاده ای است. من هر چه در مورد روش گفت و گو و توصیف صبورانه محیط و اشيا برای کودکان می دانم مدیون تجربه هاي "آن" هستم. 
چند شب پیش در مهمانی، کنار من نشسته بود که بچه از روی پایم سر خورد و دکمه براق کت "آن" را محکم گرفت و برد دهانش. کت مشخصا تازه بود و از پارچه ای مرغوب. 
مسلما اولین واکنشم عذرخواهی بود و تلاشم برای گرفتن دکمه از دهان خیس بچه که کت را جابجا لکه کرده بود.
"آن" خونسرد گفت: صبر کن. خودمان حلش ميکنيم. 
بعد خیلی آرام دست بچه را گرفت و لبخندزنان انگشتهايش را از دور دکمه باز کرد. بچه مات نگاهش میکرد. رو کرد به بچه و گفت حق داری، خودم هم عاشق این دکمه های براقم. آدم دلش میخواهد همه شان را گاز بگیرد. ولی ببین، لباسم را چه خیس کردی. بچه دکمه را ول کرده بود و خیره به دهان "آن" بود.
سپس رو کرد به من و در جواب عذرخواهی دوباره ام خندید: "نگران نباش. من ماشین لباسشویی دارم و امشب روشنش ميکنم!"
راستش یک لحظه خیلی حس خوبی به من دست داد. از اینکه کنار آدمی نشسته ام اینقدر رک و راست. حرفی به عنوان "فدای سرش" و "کت قابلی ندارد" و "تف بچه شما مایه تبرک کت ماست" و "چیزی نشده" بین ما رد و بدل نشد. 
اول اینکه دوستم خیلی راحت، خودش مستقيما وارد گفت و گو با کودکی هفت ماهه شده بود بدون اینکه او را نادیده بگیرد و بخواهد با پیش فرض اینکه بچه درهر حال هنوز نمی فهمد، صرفا برای من چیزی را توضیح بدهد. بعد اینکه حتی پنهان نکرده بود که لباسش لک شده و دوست ندارد که این لکه را یادگاری نگه دارد! به جای اینها، ضمن مواظبت از کنجکاوی کودکم، لباس مورد علاقه اش را نجات داده بود و همچنین اين اطمینان را به من داده بود که عذرخواهی لازم نیست چون تف بچه قابل جبران است.
به خودم فکر کردم. نه ساله بودم که آدم بزرگی آمد توی اتاقم و مهمترین عروسک سخنگویی که داشتم را از بالای کمد آورد پایین و پای عروسک از جا درامد. عروسکم در چشم من مهمترين عروسک جهان بود و لنگه نداشت چون در اوج تحریم و جنگ و غیره، سوغاتی فرنگ بود. یادم آمد چه تلاشی کردم که با بزرگواری بگويم اصلا اصلا چیزی نشده درحالیکه در قلب نه ساله ام خیلی هم چیزی شده بود. آن شب، همه اهل خانه ما در جواب عذرخواهی طرف گفتند: فدای سرت، قابلی نداشت بخدا. در حالیکه همه می دانستیم چقدر دلخوريم.

فکر میکنم رفاقت درست آنجایی است که تعارفی آن هم به بهانه مبادی آداب بودن و بزرگواری در بین نباشد. رفاقت آنجاست که آدمها اگر نسبت بهم خسارتی حتی در حد یک دکمه را سبب شدند، بتوانند در موردش حرف بزنند و مطمئن باشند که از اين راستگویی طرد نمی شوند، از چشم طرف نمی افتند، کوچک انگاشته نمیشوند، خسارت زننده دست پیش را نمیگیرد و قهر نمیکند و اینجا و آنجا از این ماجرا سریال دنباله دار نمی سازد....

1/10/2018

Sistine Chapel* in me

پریشب که پس از یک روز طولانی و آخرش خواباندن کودکم بسیار کم رمق بودم، چای و خستگيم را بردم جلوی فیلمي که پخش می شد. یک درامای تخیلی بود به اسم  "آخر هفته اي با خدا"،  روايت نه چندان تازه ای از تجسيد خدا و تبلورش در کالبد انسان با محوریت مرگ و عشق به فرزند و عشق به مخلوق. حالا اینجا بحث فرعي تثليث هم بود که بماند اما فلسفه پشتش فرضا همان نقاشی مشهور میکل آنژ در واتیکان* بود. خدایی که در جسم انسان، بسی دست یافتنی تر و دوست داشتنی تر است. انسانی که حتی هم تراز خداست و همزمان فرزند اوست.
مرد بی مقدمه گفت: اگر خدا صورت انسانی داشت، حتما باید زن می بود. زن که مکرر می آفریند و عشق می ورزد. اینهمه هنرمندی که طی قرون، خدا را مرد فربه ريشويي ترسیم کرده اند، از کج سلیقگیشان بوده.
فکر کردم این جمله از زبان یک آتئیست در چنان حالی که من داشتم چه همدلانه است. درست است که ما هم مثل همه آدمهای دنیا در زیر یک سقف، سلایق و رفتار متفاوتی داريم. از هم دلخور میشویم. با هم بحثمان می شود. اما نگه داشتنمان زیر همین سقف، مرهون يک ادراک مشابه و ديگرخواهي مستمر است. وگرنه همه سقفها سستند و همه روابط شکننده. 
همچنان خسته بودم آن شب ولی طعم چای خوش بود و حالم هم.

1/05/2018


خواب دیدم در ابتدای راه مهاجرتم. با همین سن و سال الانم ولی بدون هیچ دستاوردی.انگار اتفاقی افتاده باشد و من برگشته باشم به نقطه صفر مطلق. در خواب برای اطرافیانم توضیح می دادم که این مهاجرت اولم نیست. دلتنگی را و دوری را آزموده ام. اما هیچ راه دیگری پیش رویم نمی‌بینم، نه شغلی دارم نه خانواده ای از آن خودم نه امیدی به بهبود شرایط فعليم، برای همین باز می روم که جایی دیگر از نو آغاز کنم. 
در خواب حتی همه آنهایی که طی این سالها از دست داده ام هم غایب بودند و دیدن جای خاليشان گزنده بود. یعنی اینقدر واقعبينانه بود شرایطم در رویا/ کابوسی که می دیدم. آدمهای نزدیکم برایم هدیه می آوردند.با تک تک هدايا می گریستم. بعد همانجور که روی مبل خانه مادربزرگم نشسته بودیم همزمان راهی فرودگاه شدیم.الان که در بیداری فکرش را میکنم، می بینم با این روند دیوانه وار امتزاج تکنولوژی و خصوصیات زندگی مدرن، شايد به واقع روزی هم برسد که کل یک خانه اجدادی، با همه درختها و حیاط و ایوان و کمد خوش بوی رخت خوابهایش، راه بیفتد و آدم را برای دل کندن و رفتن و دوباره شروع کردن آن هم لابد از یک اتاق استودیو، تا خود فرودگاه بدرقه کند! چرا بايد بعید باشد چنین چیزی وقتی زیست و زيستگاه چند نسل یک کشور، چندین پاره شده...
خوابم پر از استعاره هم بود! صورت مادرم زخمی بود. پرسیدم: با سیلی صورتت را سرخ کردی؟ گفته بود: نه! پرسيدم: ولی باز همه پس اندازتان را دلار کرده اید و داده اید به من. مثل همان سال که بدرقه ام ميکرد، نگاهش را دزدید که: پول اصلا مهم نیست.فکرش را نکن. برو و فقط زندگی کن.
و من انگار همه زندگی ام، همه آنچه سالها پیش در واقعیت اتفاق افتاده، باز بر سرم آمده و تکرار شده بود. و این چقدر ترسناک است. همه کار کنی تا از ته چاهی بیایی بالا، بعد بخوابی و خودت را ببینی دوباره در قعر. فکرش هم آدم را دیوانه میکند. 
اما همه اش این نبود. درست است که من در خواب، بسیار غمگین بودم. بسیار ترسیده. بسیار تنها. ولی حتی در همان حالی که با کل خانه کودکیهایم به سمت فرودگاه میرفتم! رو کردم به آدمها و گفتم: من ده سال پیش همه این مراحل را گذرانده بودم. ده سال پیش بدون اینکه زبان آن کشور را بدانم و درسی خوانده باشم همین راه را رفتم. الان باز هیچ چیز ندارم، اما زبان بلدم و تجربه دارم و خیالتان راحت. مشکلاتم را یک کاریش میکنم. به پدر و مادرم گفتم: من پول شما را پس می دهم. چه بخواهید و چه نه، باید این قرض را پس بدهم. من حتی جا می افتم و زود می آیم دیدنتان....
از صدای بچه بیدار شدم. ساعت هفت صبح بود. گرگ و میش. ماه در آسمان بود و من اولین چیزی که دیدم خانواده کوچک و خفته اي بود که از خودم شروع می شود. از خودم که همه آن فرودگاهها و خانه ها و آدمها را گذرانده و الان روی این تخت خوابیده. تصویری محو از خودم می دیدم در آینه روبرو. یادم آمد که دارد میشود ده سال که از خانه و وطن دورم. یادم آمد که ده سالی گذشت تا جایی دیگر را باز بگويم خانه. یادم آمد که لابد هنوز جایی از زخمهای کهنه ام خونچکان است و من بی خبرم که در خواب می آید و یقه ام را میچسبد. اما مهمتر از همه آنها، دیدم که اگرچه در کابوسی دور، اما من باز رسیده بودم به نقطه صفر، حتی زیر صفر...و همچنان امید داشته ام که دستم به یک پله ای از جایی از يک نردبانی برای برخاستن گیر میکند باز. در دل دره اي صعب، در پس همه افتادنها، باز به خودم نوید میدادم که سرانجام یک جایی از آن صخره را پیدا میکنم که پاخور و جای دستش خوب باشد ... من در کابوسهايم هم رشته نازک امید را رها نکرده ام ... دیشب آنقدر نیرو صرف کرده بودم که وقتی بیدار شدم بسیار خسته بودم! بچه چشم باز کرد و طبق عادتش به رويم خندید. صبح شد...