پریشب که پس از یک روز طولانی و آخرش خواباندن کودکم بسیار کم رمق بودم، چای و خستگيم را بردم جلوی فیلمي که پخش می شد. یک درامای تخیلی بود به اسم "آخر هفته اي با خدا"، روايت نه چندان تازه ای از تجسيد خدا و تبلورش در کالبد انسان با محوریت مرگ و عشق به فرزند و عشق به مخلوق. حالا اینجا بحث فرعي تثليث هم بود که بماند اما فلسفه پشتش فرضا همان نقاشی مشهور میکل آنژ در واتیکان* بود. خدایی که در جسم انسان، بسی دست یافتنی تر و دوست داشتنی تر است. انسانی که حتی هم تراز خداست و همزمان فرزند اوست.
مرد بی مقدمه گفت: اگر خدا صورت انسانی داشت، حتما باید زن می بود. زن که مکرر می آفریند و عشق می ورزد. اینهمه هنرمندی که طی قرون، خدا را مرد فربه ريشويي ترسیم کرده اند، از کج سلیقگیشان بوده.
فکر کردم این جمله از زبان یک آتئیست در چنان حالی که من داشتم چه همدلانه است. درست است که ما هم مثل همه آدمهای دنیا در زیر یک سقف، سلایق و رفتار متفاوتی داريم. از هم دلخور میشویم. با هم بحثمان می شود. اما نگه داشتنمان زیر همین سقف، مرهون يک ادراک مشابه و ديگرخواهي مستمر است. وگرنه همه سقفها سستند و همه روابط شکننده.
همچنان خسته بودم آن شب ولی طعم چای خوش بود و حالم هم.
No comments:
Post a Comment