1/22/2018

از قلبها و قهوه ها

خاطرم هست اولین کنفرانس بزرگي که به عنوان ساينتيست رفته بودم، اسم و عنوان چاپ شده ام در کتابچه سمينارها صرفا دهان پرکن بود، چون خودم که تازه از کشوری به کشوری دیگر مهاجرت کرده بودم، هنوز در محل کارم حتی جای وسایل را هم بلد نبودم چه برسد به مهارت و غیره، و خب حساب بانکی ام هم تقریبا خالی بود. آنقدر بی تجربه بودم که حتي اطلاع نداشتم می توانم درخواست برگشت هزینه های سفر و اقامتم را پیش از سفرم بدهم نه که منتظر باشم پس از پر کردن فرمها و ارائه بلیطها پولم را پس بگیرم. این بود که بعد از خرید بلیط و رزرو هتلی که پیشنهاد رئیسم بود، تقریبا هیچ پولی نداشتم جز آنچه پیشبینی میکردم اندازه خریدن چند وعده غذای ارزان کفاف ميدهد...
صدها تن محقق از سراسر جهان، هر پنج سال يکبار جایی گرد هم می آمدند و آن سال مقرشان برلین بود. کنفرانس ما در  همان مقري بود که ماجرای معروف کنفرانس برلین و زن ایرانی لباس زیر به دست که داد میزد اقای خاتمی آزادی زن این هم هست و مرگ بر رژيم و فلان اتفاق افتاده بود. خلاصه اینکه همه چیز درنظرم بسی  جدی و مهم بود و من خیلی نابلد بودم. 

پیش خودم فکر میکنم شاید تنها آدمی هم بوده ام که تازه دو ماه از شروع پروژه اش گذشته و هیچ تجربه و دستاوردي نداشته جز یک رئیس دست و دلباز که اصرار بر حضور دانشجویانش در چنان مجامعی دارد. چیزی که همه پس اندازم را به عنوان یک تازه دانشجوی تازه مهاجر تازه کار بلعیده بود...
در هر صورت، من دلم را به دریا زدم و سوار هواپیما شدم و رفتم برلین. در شرایطی که حتی تصور میکردم شاید در طول هفته گاهی گرسنه بمانم چون هیچ ایده ای درباره شکل برگزاری کنفرانسهای بین المللی و رستورانهای رایگان و سيارشان نداشتم.  اتوبوس فرودگاه رایگان بود و مرا برد تا هتل. وارد اتاقی شدم بسیار مجلل تر از تصورم در هتلی که مملو بود از افراد معروف با اتوموبيلهاي پارک شده منتظر در محوطه. هیچ ربطی به هم نداشتیم. 
دیرتر، برای معرفی و دریافت بسته خوش آمدگویی، راهی سالن اصلی کنفرانس شدم در آن سر شهر. و بله برلین زیبا و زنده بود. در سرسرای چراغاني سالن، چند چهره آشنا دیدم که قبلا فیلم مصاحبه هاشان را در کلاسهای درس دیده بودیم و حرفهاشان موضوع امتحان ما بودند... به خودم گفتم: تو جوجه دانشجو، بین اینهمه غول، آخر اینجا چه میکنی؟ وقت دريافت بسته و برچسب اسمم، زنی که کنارم ایستاده بود با ديدن پرچم کشوری که نماینده اش بودم، سر صحبت را باز کرد. از من راجع به پروژه ام (پروژه ای که واقعا چیز زیادی ازش نمی دانستم) پرسید. استاد راهنمايم را هم شناخت. از خودش و کار و گروهش که گفت، حس کردم بهتر است از این به بعد به هر که می خواهد با من حرف بزند، اشاره کنم لالم! که آبروریزی نشود...
فردا صبحش کله سحراز هتل زدم بیرون و از ترس اینکه پولم کم بیاید، پیاده راه افتادم سمت مقر کنفرانسها. یک ساعت و خرده ای طول کشید. زود رسیده بودم. کارت عضويتم را انداختم گردنم و رفتم داخل. دیدم کافی شاپ بزرگی را در سالن ورودي مستقر کرده اند و دو مرد جوان با لباسهای فرم در حال پذیرایی از مدعوین سحرخیز بودند. بوی قهوه تفت داده شده، هوشبر بود. گرسنه بودم. با احتیاط رفتم جلو و پرسیدم یک فنجان قهوه ساده چند است؟ مرد جوان پشت پيشخوان صورتش شبیه نقاشی های کلیسایی بود. با دقت نگاهم کرد. بعد توی صورتم خندید: لطفا بنشین همینجا. وقتی فنجان بزرگ قهوه را با قلب شکلاتی رویش و دو عدد ماکارون رنگی کنارش جلویم گذاشت دیگر حدس زده بودم قهوه رایگان است. و لابد نگاهم خجالت زده بود که مرد با مهربانی گفت: البته قلب شکلاتی و ماکارون جزء سرویسمان نیست ها ولی تو مهمان مني با آرزوی شروع روزی خوش برای همه دانشمندان جوان در شروع راه". لابد میخواست خجالت نکشم... چقدر حالم بهتر شد آن روز صبح، در وصف نمی آید.
دیرتر وقتی فهمیدم در طول روز، کنار فرصت رويايي شنیدن سخنرانیهای دانشمندانی که اسمشان روی کتب درسی ما بوده، انواع میوه، غذا و قهوه گرم و مرغوب و سرویس ایاب و ذهاب به مرکز شهر رایگان است، خنده ام گرفت از بی تجربگی و نابلدی خودم. 
من در طول آن چند روز، بسیار آموختم. همزمان شبهای برلین را ديدم، حتی پولم رسید و سوغاتی های کوچکی خریدم و خلاف آنچه پیشبینی میکردم، بسیار به من خوش گذشت.
بعدها در کنفرانسهای زیادی شرکت کردم. بعدها در چنان جاهایی با هر جوانی که گوشه ای ایستاده بود و خجالت زده و گیج به در و دیوار لبخند میزد سر حرف را باز کردم و البته که تا همین الان که سالیان زيادي از آن روز می گذرد، مهربانی و شعور مرد جوان و خوش چهره اي که بلد بود روی قهوه دانشجوهای ترسیده و تنها قلب بکشد تا کمتر احساس ناامنی و غریبی کنند، از يادم نرفته. 
از این روست که از وقتی ماشین قهوه ساز خانگی ام را دارم، برای هر مهمانی که قهوه درست کنم، رویش یک قلب هم می کشم. با دیدنش لبخند به لبشان می آید.

No comments: