8/11/2017

هر وقت تنهایی مهمان مادربزرگم بودم، به من اشاره می کرد و رو به مخاطبش ادامه می داد: عزیز بداشته ی. انه مار نیسا. تی حواس بمنه*

در جهان آدمهای بسیاری هستند که آدمهای بسیاری را آزار می دهند. به سختدلی ترک ميکنند، به کلام زخم می زنند، به جد روحشان را مي خراشند و در سیاهی رهاشان می کنند....
از زمانی که شبها موهای نرمش را نوازش میکنم و دورترین افقهای روبرویم بلندی پیشانیش است، آنقدر لالایی میگویم تا صبح روز بعد میشود و همچنان بيخوابم و همواره دوستش دارم، از زمانی که پای ديدن هر دلدرد و جمع شدن اشکهای نو در چشمان براقش قلبم درد می گیرد، دلم ميخواهد بروم یقه تک تک آدمهای جهان را بگیرم، خوب تکانشان بدهم، به هر کدامشان بگويم تو اصلا می دانی تا زمان باليدن این آدمی که آزرده ای، که درد جاری کرده ای در جسم و جانش، که کامش را تلخ کرده ای به سنگین ترین بغضها؛ هیچ می دانی برای بالیدن این آدم، زنی چند شب بیدار مانده؟ برای بزرگ کردنش چند بار بر بالينش اشک ریخته؟ چند بار تا عمق جان با دیدن لبخندش روشن شده؟ هیچ می دانی برای به دنیا آوردن انسانی که وجود و حضورش را چنين ساده می پنداري چقدر درد، برای داشتن و پروراندنش چقدر امید، برای ساختن و سپردنش به دنیای آدمها چقدر نیرو و آرزو مصرف شده؟ تو لابد هیچ نمی دانی که چنین می توانی...

* عزیزش داشته اند. مادرش هم اینجا نیست. حواست باشد...

1 comment:

احسان چهری said...

اتفاقات این شکلی کیفیت همراهی رو میارن پایین (دردناک)