8/11/2017

هر وقت تنهایی مهمان مادربزرگم بودم، به من اشاره می کرد و رو به مخاطبش ادامه می داد: عزیز بداشته ی. انه مار نیسا. تی حواس بمنه*

در جهان آدمهای بسیاری هستند که آدمهای بسیاری را آزار می دهند. به سختدلی ترک ميکنند، به کلام زخم می زنند، به جد روحشان را مي خراشند و در سیاهی رهاشان می کنند....
از زمانی که شبها موهای نرمش را نوازش میکنم و دورترین افقهای روبرویم بلندی پیشانیش است، آنقدر لالایی میگویم تا صبح روز بعد میشود و همچنان بيخوابم و همواره دوستش دارم، از زمانی که پای ديدن هر دلدرد و جمع شدن اشکهای نو در چشمان براقش قلبم درد می گیرد، دلم ميخواهد بروم یقه تک تک آدمهای جهان را بگیرم، خوب تکانشان بدهم، به هر کدامشان بگويم تو اصلا می دانی تا زمان باليدن این آدمی که آزرده ای، که درد جاری کرده ای در جسم و جانش، که کامش را تلخ کرده ای به سنگین ترین بغضها؛ هیچ می دانی برای بالیدن این آدم، زنی چند شب بیدار مانده؟ برای بزرگ کردنش چند بار بر بالينش اشک ریخته؟ چند بار تا عمق جان با دیدن لبخندش روشن شده؟ هیچ می دانی برای به دنیا آوردن انسانی که وجود و حضورش را چنين ساده می پنداري چقدر درد، برای داشتن و پروراندنش چقدر امید، برای ساختن و سپردنش به دنیای آدمها چقدر نیرو و آرزو مصرف شده؟ تو لابد هیچ نمی دانی که چنین می توانی...

* عزیزش داشته اند. مادرش هم اینجا نیست. حواست باشد...

8/06/2017

رکوئیم برای آن گیسوان بافته

در قعر يک کمد چوبی در جایی دور، یک کاست دوربین فیلمبرداری است که عنوان دارد : نوروز. اگر کسی فیلم را در اداپتور پخش بگذارد، خانه ما را میبیند فردای يک روزی که کارگر تميزکار همه جایش را روفته و برق انداخته. غروب شب عید است و توی فیلم تازگی شیرینی نخودچی خانگی دستپخت من روی پیشخوان آشپزخانه معلوم است. من بیست و چند ساله که با چهل گیس بافته در بلوز شلوار اسپرت صورتی رنگی، دارم توی سالن می رقصم. سرخوش و رها گاه برمیدارم و لبخندم زنگار ندارد زیر برق چشمها. دنیایم سبک است. مثل پرنده ای در آفتاب بعد از رگبار بهاری، از روی گلهای قالی تازه شسته شده، نرم می گذرم. گامهایم همانجور که سر کلاس رقص تمرین پس میدادم، یک دو دو سه، یک دو دو سه؛ چابک و هماهنگ. جوانی ام در اوج است. در اوجم. رها. 
کسي، جایی طي ماجرایی، و کسانی طي ماجراهایی به مرور، آن پرنده صورتی رقصان را با چهل گیس بافته اش کشتند. بارها. چرا که پس از آن عید، من دیگر هرگز زیر بار داشتن چهل گیس نرفتم و در نوروزهاي دیگر، کسی فیلمی ندید از من که آن جور بی دلیل و رها، به شادمانی ای چنان بی لک، چرخ بخورم رقصان. 
من خودم را دوباره از نو پروراندم و ساختم اما هرگز دوباره به رهایی خلص آن روح بکر دست پیدا نکردم. 
حیف آن درناي ظریف زنده، پنهان شده در زیر پوست هر زنی. همانی که طی سالیان، خشونت هستی و آدمهایش به دام می کشندش. در دام می کُشندش...

8/05/2017

550

نويسنده ي واقعی کسی است که وقتی می‌نویسد، کمان را تا ته می‌کشد و سپس آن را به میخ آویزان می‌کند تا برود با دوستانش چیزی بنوشد، تیر درست به سمت هوا است، اين كه آيا به هدف اصابت خواهد کرد یا نه؟ مساله ي دیگری است. تنها احمق‌ها می‌توانند ادعای تصحیح مسیر تیر را بکنند یا درحالی كه از زاویه ي جاودانگی آن را می‌پایند، پشت سرش بدوند تا چند هُل کوچولوی تکمیلی به آن بدهند./ 
خولیو کورتاسار

من که طبعا نویسنده نیستم. صرفا چندین سال است که وبلاگ می نویسم و ادعای نويسندگي ندارم. فقط عادت دارم بعد نوشتن هر پستی در وبلاگم، صفحه را ببندم و بروم سراغ روزمره زندگی، هر چه که باشد. چندین ساعت بعد، معمولا فرداروز می آیم سراغش و بازدیدها را چک میکنم. گاهی هم پیغام و ایمیل دارم. از مخاطبهاي دیده و نادیده. دور و نزدیک. اسمش را گذاشته ام جایزه نوشتنم. انگار یک نفر آرزویی کند و برود توی تختش. به امید وقوع معجزه بخوابد. تا صبح فردا...چنین حالی است.

8/03/2017

از امروز و فردا...

بعد زایمان سختم شد.حسهام متناقض بودند. تلاطمي بود از امواج مثبت و منفی و من گيرکرده میان طوفانش. هفته های اول انگار از همه چیز خالی بودم. نیمه های شب به بچه شیر میدادم و وقت لالایی خواندن می گریستم. حس میکردم همه از من توقع داشته اند که نوزاد شیرینی بهشان تحویل بدهم و حالا کارشان با من تمام شده. تمام شده ام. بار را گذاشته ام زمین و دیگر بی واسطه و جدا از نوزادم هویت ندارم. از آن طرف دم دمان صبح مادرم که میآمد بچه را تحویل بگیرد تا لختی بخوابم، باز فکر میکردم نه، این بچه من است. چرا باید برای ساعتی ازش مرخصی بگيرم؟ مگر در نگهداريش چه کسی بهتر از من و کارآمد تر از من؟ مادرش منم. فقط من! و سپردنش حتی برای چند ساعت، مهر تایید میزند روی عدم کفايتم. از سوی دیگر، بیخوابی....بیخوابی خودم و بچه. او بیخواب که به دنیای جدید بیرون بدن من خو بگیرد. من بیخواب که مراقبش باشم...
بعد، یک روز توی آسانسور، مرد فکر پنهان شده ای را بلند گفت. زده بود روی خال: از تغییرات بدنت ناراحتي؟ باور کن فرقی با قبل نداری! هیچ فرقی... چند قطره اشک معطل مانده ریخته بود پایین.
نزدیک دو ماه گذشته. انگار که بحرانی را گذاشته باشيم پشت سر. بچه دیگر از بیرون ماندن از دنیای رحم بیقرار نیست. چشمهایش روزبروز سبزتر میشود. رد پای عکسهای نوزادي ام را در چهره اش پیدا میکنم هر روز. اولین لبخندهايش را ثبت کرده ام.مادرش هستم. مادری میکنم.
 مادرم اینجاست. علیرغم قوانین سختگیرانه، اجازه اقامتش تمدید شده و بچه نعمت مادربزرگ عاشق داشتن را می چشد. شب و روز. غروبها چای ایرانی دم میکنیم وقتی بچه خواب است. مادر دختری حرف میزنیم از در و دیوار. مثل قدیمها.
بیمه سلامتی برایم جلسات فشرده ژیمناستیک مقرر کرده. چندان نگران این پنج کيلوي اضافه یادگار زایمان نیستم. شلوار جینم را پوشیدم و ديدم شکمم دارد برمیگردد سر جای قبلی.
خلاف آنچه با خودم قرار گذاشته بودم که زندگی را با بازی "قارچ خور" قاطی نکنم، چند وقت است به سرعت از یک مرحله دارم می پرم روی مرحله بعدی و نمیدانم دکمه استراحت کجاست.کاش میشد چند روزی این چرخ را متوقف کرد و رفت مرخصی... اول شهر عوض کردم، بلافاصله افتادم در کوران تز. بلافاصله درگير مقدمات مراسم ازدواج شدم که هنوز سفارش گل و لباسهای ساقدوشها را نداده، پای بچه آمد وسط. هنوز اثر ماراتن زایمان و سونامي هورمونها خنثی نشده، با این آریتمی ساعات خواب و بیداری، وقت بستن بار و اسباب کشی است. مانده ام چطور دارم اینهمه تغییرات پیاپی را از سر می گذرانم. تنها نقطه روشن ماجرا این است که خانه مقصد اجاره ای نیست. بعد از سالها مسافر شهرها بودن و دوختن راههای دور به هم و ساکن شدن در مکانهای موقت، مقصدم یک خانه واقعی است که می تواند به سلیقه خودم تغییر کند. من از نوجوانی عادت داشتم ، هر وقتی خیلی سختم میشد، با تمام قوا به یک چیز دلگرم کننده فکر میکردم. یعنی یک تصویر واحد ثابت، از یک اتفاق / کیفیت/ موقعیت دلگرم کننده یک گوشه ذهنم داشتم همیشه که می کشيدمش بیرون در مواقع حاد. الان همان تمهید به دادم میرسد. جای فکر کردن به چگونگی بار بستن و بردن آن هم با یک نوزاد دو ماهه که میتواند دیوانه ام کند، به باغ خانه فکر میکنم و بوته های گل رز که میشود صبح به صبح چید و گذاشت روی میز آشپزخانه. به اتاقک توی حیاط فکر میکنم که پنجره دارد و میشود کارگاه نقاشی ام که همیشه در آرزوی داشتنش بودم. به روزهای آسانتر فکر میکنم که مثلا یک سفر به ایران رفته ایم و بازگشته ایم و بچه راه افتاده و سه چرخه دارد و صدای بوق ماشین درمیآورد و سرم را میبرد.
من زندگی را دوست دارم. هر چند هرگز به آن چنگ نزدم ولی هرگز رهاش نکرده ام. حتی وقتی که روشن ترین نقطه شب هایش، بجای روشناي ماه و سوسوی ستاره های امید، نور چراغ آشپزخانه بود شاهد غمگساريهايم. این بهترین خصوصیتی است که در خودم سراغ دارم. 
مادرم میگوید وظیفه تو این است کاری کنی که بچه ات شاد باشد از بودن در خانه. از بودن با تو. وظیفه داری کاری کنی که تا زمان باليدنش شاد باشد و برابر آنچه که پیش بیاید در آینده اش، آماده و محکم. که وقوع آنچه پیش می آید، دست کسی نیست.