6/14/2017

روزی که مادر شدم

در کتاب "baby Jahre"، فصل دوران بارداري نوشته : از این به بعد خيليها به شما می گویند مادر آینده! ولی شما از همان روز نخست بارداري، مادر شده اید.
حس مادری برای من هم از همان موقع شروع شده بود که فهمیدم هست. ولی راستش هویت مادرانگي، کيفيت مادربودنم را برای موجودی که مرا مادر خودش بداند درک نکرده بودم. فقط میدانستم همين مادر بودن است که درد امانم را مي برد یا برآمدگی شکمم روزبروز بزرگتر میشود. وقتی هشت ساعت مستمر تا لحظه در آغوش کشيدنش ضربان قلبش زیر گوشم بود و ستون فقراتم بیحس بود و چندین مرتبه تشنج کرده بودم ولی تنها به سلامت او و ماندن او فکر میکردم حتي به قیمت نبودن خودم هنوز نفهميده بودم چقدر یا چگونه مادرش هستم. حتی آن وقتی که مثل بچه گربه خیس کوچکي گذاشته بودندش روی سینه ام و بلافاصله شروع کرده بود به لیسیدن اشکهایم. يا وقتی اسمش را نوشتند زیر کارتی که نام من بعنوان مادر در بالایش چاپ شده بود. یا وقتی برای اولین بار مرا شکل غذا بو کرد و گرسنه و حریص با همه بدن کوچکش گردن و قفسه سینه ام را پوشاند. 
همه اینها و صدها لحظه دیگر در این مدت نبود که من درست در یک لحظه به مادر بودنم از جانب او "واقف" شدم. شب دوم زندگيش که از دلدرد به خودش می پیچید. همزمان آنقدر کوچک که در دستهای پدرش زیر چراغ مهتابي تقریبا ناپیدا بود و همچنان جوری عاصي جیغ میزد فکر کنی الان کل یک بیمارستان بیدار شده. جایی بین استیصال و ترس، من ناخودآگاه شروع کردم به آواز خواندن. تقریبا نه ماه هر روز و شب به هر بهانه، صبحها وقت آماده شدن و لباس پوشیدن، غروبها وقت آشپزی، شبها وقت حمام کردن، برایش خوانده بودم یو آر مای سان شاين... بعد همان لحظه ای که صدایم پیچید در اتاق، همان لحظه ناگهان ساکت شد و بدنش قوس آمد. گوش داد و انگار دلدردش یادش رفت. همان لحظه که صدای من را بین هیاهوی خودش شناخت و آرام گرفت. آنجا بود که دیدم ديگر در جهان امروزم موجودی است که به من هویت جدیدی غیر آنچه خودم داشته ام داده و مرا با آن به تعریف و سبک خودش می شناسد. از همان لحظه تا همین الان که چهار صبح است و در همه نسوج بدنم ردی از عبور یا حضور او به جا مانده، همین الان که کنارم خوابیده عمیق و گلگون. که "شبم از رویای او رنگین است  و من دگر من نیستم..."

5 comments:

Unknown said...

جاااانم... جااان دلم... عزیزم
نی نی جانت باید حسابی دیدنی باشه
از طرف یه خاله ی کوچولو و دووووور خیلی ببوسش و بهش بگو تو خوشبخت ترین نی نی دنیایی:* ا
کف دستاشو خیلی ببوس... از طرف من... عاخه من عاشق کف دست بچه هام


راستی نگفتی نی نی دختره یا پسر؟

S* said...

:)
دخترکه

Unknown said...

وای مبارک باشه عزیز دلم. منم 5ماه \یش مادر شدم و شیرین ترین حس دنیارو مزه کردم. اما بگم دو ماه اول در عین شیرینی و گل و بلبل بودن یکی از سخت ترین دوره های زندگی آدمه. بازم تبرییییییییییییییییک. قدمش هزار بار مبارک

Daisy said...

دوست عزیز ندیده ام. مدت زیادی هست که وبلاگ شما رو می خونم. خیلی وقتا با شما همذات پنداری کردم. در روزهای سخت زندگی خواندن تجربه های شما به من امیدواری داده. و حالا که آرامش رو پیدا کردی برای خودت و دخترک عزیزت بهترین ها رو آرزو می‌کنم.. روی ماه دخترک رو از طرف من ببوس

S* said...

خیلی ممنونم از محبت شما