4/08/2017

حکایتی نمانده از روزگار رفته

چندین سال پیش در خارج اول از کسی خیلی خوشم می آمد (در وبلاگستان ایرانی پيرو فرهنگستان انگلیسی بهش میگویند کراش!). به هر حال خیلی خوشم می آمد و همزمان میدانستم میسر نیستیم با هم و چند وقت دیگر مسیرها جدا میشود هر کسی میرود جای دیگری و نزدیک تر شدن ممکن نیست. این وسط یک بار هم مرا مهمان کرد به نوشیدنی و یک بار در مهمانی ولنتاین از ناکجا آمد و یک قلب قرمز هدیه داد و محو شد ولی باقي ماجرا در حد تئوری باقی ماند چون طبق پیش بینی ام هر کدام باید ميرفتیم به مسیر دیگری. هر چند از خوش آمدن من چیزی کاسته نشده بود و تا مدتهای مديد در "اگر" نشسته بودم که چه میشد اگر فلان بود و بسار نبود و بهمان میشد.
سالهای بعد من دیگر رفته بودم در رابطه ای و او هم در رابطه ای و بعدتر دیدم که دیگر با دیدن عکسها حال و حس خاصی جز یاد آوردن چند خرده خاطره ندارم.
تا همین دیروز که یک احمق داغاني با کامیون به دل مردم استکهلم تازید، طرف آمد و یک یادداشت نوشت: "باز یک پناهجوی تروریست ... چرا کسی جلوی ورود این پناهجوها را نمیگیرد؟" باورم نمی شد! دیگ خشمم مي جوشید از این قضاوت ابلهانه، حق به جانب و فاشیستی. انگار پناهجو کارت دعوت داده بوده که سرش بمب بریزند و در خانه اش را با پوتین بشکنند و بهش تجاوز کنند تا برود کشور دیگر پناه بگیرد. انگار پناهجو یعنی ترورکننده. انگار نه انگار که مسئولیت پناهجو شدن به گردن آدمها و دولتهای دیگریست...بعد من از نزدیک کنار پناهجوها نشسته بودم. بهشان گوش داده بودم. زخم میشد قلبم از دیدن نگاههای سرگردان و دستهای مضطرب و مظلوميتشان. دیروز واقعا دلم میخواست بروم قاره دیگر یک سیلی بزنم بهش و برگردم. یک سری از آدمهای ساکن استکهلم تازيده بودند بهش که نوشته را پاک کرد و به من نرسید جواب بدهم.
امروز دوباره دیدم نوشته: ما آمریکائیها وظیفه داریم به مردم کمک کنیم تا در کشورشان بمانند! بعد هم یک عکس جدید هوا کرده خندان در کنار ترامپ و نوشته : همراه با آقای رئیس جمهور. گویا بعد از به عهده گرفتن شغل ارسال شبانه روزی اخبار کمپين، ترفیع گرفته تا کنار رئیس جمهور ملازمتش را کند! 
با دیدنش کنار ترامپ، دیدن لبخندشان، کت و شلوارهای تیره و کراواتهاي سرخ، خواندن نوشته اش، فقط توی سرم این جمله میرود و می آید: تو واقعا آن سالها چه فکری میکردی و چه فکری نميکردي؟ اصلا نمی فهمم خودم را. تا جایی که یادم هست تحمل هر چیزی را داشتم الا حماقت بی پایان...
اگر طرفدار وجود و حضور خدا در زندگی انسان بودم، کنار جمله ای مثل خدا را شکر برای وجودت، جمله ای مثل "خدا را شکر برای برخی از هرگز نرسيدنها و نشدنها" را هم حتما می گنجاندم.

No comments: