1- دو هفته پیش، قبل تعطیلات، کارت بانکی ام را گم کردم. بعد از چندین بار نامه نگاری، تلفن کردم به بانک و طلبکارانه ضمن سرزنش کردنشان برای تاخیر در پاسخ گویی از راه ایمیل، کارت نو سفارش دادم و قبلی را باطل کردم در حالیکه صادقانه گناه گم کردن و خیلی زود اقدام نکردن، به گردن من بود.
2- عزیزی به من نوشت: همه کارهات سر نظم است. چه خوشم می آید. به موقع رفتی دنبال درس و تخصص. به موقع تمامش کردی، وصلش کردی به تشکیل خانواده. سر فرصت داری مرحله به مرحله پیش می روی. الان داری مادر می شوی. همه چیز روی نظم و روال ...
من توی دلم گفتم: آخ.
3-. تازه اسمم آمده بود روی کتاب درسی. مدرکم هنوز بوی جوهر می داد و توی جیبم بود. برای تفنن فرانسه می خواندم و شنبه ها معلم خصوصی گیتار می آمد و پنجشنبه ها می رفتم آتلیه که صندلی همیشگی ام در کل روز قرق من بود و ضربه می زدم به بوم. جوانترین مدرس بودم در دانشگاه. پشت فرمان اتوموبیلی که خیلی گنده تر از من بود می راندم از اتوبان که برسم به کلاس و ترم را تمام کنم به شوق رسیدن به تصویرم از مهاجرت درخشان، زندگی در کنار ساحل گرم، تعطیلات با همه خانواده ام، عشق، موفقیت، سرازیری.
4- نه که من پیگیر زندگی نبودم؛ بودم. نه که "به الان وقت این است و بعدا وقت آن است" فکر نمی کردم؛ که می کردم. تلاش نمی کردم؟ اتفاقا که می کردم. تا جایی که یادم می آید، همیشه هم داشتم به ریسمان امید چنگ می زدم و تقلا می کردم که بهترین باشم. خودم را مجاب می کردم به درس خواندن. به یاد گرفتن این هنر و آن مهارت. به زود تمام کردن و رسیدن به امضای پای مدارک. بعدتر به ترجمه کردن کتاب و مقاله که البته جز آمدن اسمی روی جلد، چیز دیگری برای من نداشت. به زورچپان کردن خودم برای کار در دانشگاهی که بسیاری از پرسنلش را دوستش نداشتم. و همواره به راضی کردن خودم در پذیرفتن همه شرایط آدمهایی که وارد زندگی ام می شدند و از همان اول راستش را نمی گفتند. به زورکی کنار آمدن با همه کاستی هایشان به نام " درک کردن". چه بودم؟ یک "درک کننده بالفطره که فقط اول ناکامیها مشتی به در و دیوار می زد و سپس رام می شد و کنار می آمد. و بعد چه می شد؟ بعد می رسید به خم شدن کمرم زیر بار "تن دادن به پذیرش" و اتفاقا که پشت پا خوردن از همان آدمها، همان شرایط. همان کنار آمدنها به بهای آدم خوبه بودن. این مرا بسیار به عقب راند اتفاقا. که من اگر اینها را دور زده بودم، الان، همین الانی که در اینجای زندگی ایستاده ام، ده سال پیش بود. ده سال یک عمر است. ده سالی که دوباره از صفر شروع کنی تا تازه برسی به خودت، استخوان می خواهد.
5-- شبی که روی کپه وسایلم نشستم وسط اتاق دانشجویی رو به جنگل پاییز زده و تازه فهمیدم سرما یعنی چه، شبی که دلتنگ بودم و در سراسر آن خاک کسی را نمی شناختم، شبی که آنقدر تبدار و بیمار بودم که در بطری آب را نمی توانستم باز کنم و از سر ناتوانی گریسته بودم، روزی که دیده بودم اکثر همکلاسی هایم چندین سال از من جوانترند، روزی که نشستم سر کلاس زبان جدید و اولین کلمه را توی دفترم نوشتم و به اکابر که مادربزرگم حرفش را می زد فکر کردم، روزی که رفته بودم دکتر و نمی دانستم انگلیسی بلد نیست و نمی توانستم مشکلم را به زبان دیگری ترجمه کنم، غروبی که دلم میخواست فقط یک بلیط داشته باشم و یک راست بروم ایران، خانه، توی اتاقم، زیر پتو، روزی که باز کردن همین حساب بانکی که امروز خیلی طلبکارانه از خدمات مشتری اش شکایت کردم؛ برایم معضل بزرگی بود چون نمی فهمیدم طرف پشت تلفن دارد از من چه سوالی می کند و از اضطراب ندانستن و نفهمیدن عرق سرد می نشست روی پیشانیم، تمام وقتهایی که خودم را می دیدم که با همه داشته ها و آموخته های سالیانم حالم مثل کودک گنگی است که دارند باهاش حرف می زنند ولی درکی از مکالمات ندارد و نمی داند چه بر سرش آمده، تمام اینها به اضافه پست و بلند ناگزیر روزمره ها، به اضافه اجبار به کارآمد بودن در ازای حقوق دریافتی، به ازای اثبات اینکه کارفرما، استاد راهنما، رییس... در انتخابم اشتباه نکرده اند و من از پس شغل، امتحانها وظایفم برمی آیم. به این نمی گویند روال که من تمامشان را تک به تک با سرانگشت و دندان و چنگ باز کردم و گذراندم تا به مهارت مدیریت کردن زندگی ام در خاکهای بیگانه رسیدم.
راضی ام؟ بله خیلی هستم. چرا؟ چون آن وقتها که فکر می کردم باید شرایط همه را درک کرد و به ناهنجاریهاشان تن داد، همانقدر بلد بودم. به جبران بلد نبودنهایم هم بالطبع همان اندازه بلا سرم آمد. الان واقفم که چه شد و چرا شد. و به حق شکایتی نیست از روزگاری که آن جلوهای صف همسالانم بودم و داشتم می درخشیدم و به آنی در مار و پله اش باختم و رفتم سر مهره اول و آنقدر ماندم تا دوباره از نو همه مراحل را بازی کنم و بیایم بالا. ده سال طول کشید. به این نمی گویند به موقع. به این می گویند بالاخره.
2- عزیزی به من نوشت: همه کارهات سر نظم است. چه خوشم می آید. به موقع رفتی دنبال درس و تخصص. به موقع تمامش کردی، وصلش کردی به تشکیل خانواده. سر فرصت داری مرحله به مرحله پیش می روی. الان داری مادر می شوی. همه چیز روی نظم و روال ...
من توی دلم گفتم: آخ.
3-. تازه اسمم آمده بود روی کتاب درسی. مدرکم هنوز بوی جوهر می داد و توی جیبم بود. برای تفنن فرانسه می خواندم و شنبه ها معلم خصوصی گیتار می آمد و پنجشنبه ها می رفتم آتلیه که صندلی همیشگی ام در کل روز قرق من بود و ضربه می زدم به بوم. جوانترین مدرس بودم در دانشگاه. پشت فرمان اتوموبیلی که خیلی گنده تر از من بود می راندم از اتوبان که برسم به کلاس و ترم را تمام کنم به شوق رسیدن به تصویرم از مهاجرت درخشان، زندگی در کنار ساحل گرم، تعطیلات با همه خانواده ام، عشق، موفقیت، سرازیری.
4- نه که من پیگیر زندگی نبودم؛ بودم. نه که "به الان وقت این است و بعدا وقت آن است" فکر نمی کردم؛ که می کردم. تلاش نمی کردم؟ اتفاقا که می کردم. تا جایی که یادم می آید، همیشه هم داشتم به ریسمان امید چنگ می زدم و تقلا می کردم که بهترین باشم. خودم را مجاب می کردم به درس خواندن. به یاد گرفتن این هنر و آن مهارت. به زود تمام کردن و رسیدن به امضای پای مدارک. بعدتر به ترجمه کردن کتاب و مقاله که البته جز آمدن اسمی روی جلد، چیز دیگری برای من نداشت. به زورچپان کردن خودم برای کار در دانشگاهی که بسیاری از پرسنلش را دوستش نداشتم. و همواره به راضی کردن خودم در پذیرفتن همه شرایط آدمهایی که وارد زندگی ام می شدند و از همان اول راستش را نمی گفتند. به زورکی کنار آمدن با همه کاستی هایشان به نام " درک کردن". چه بودم؟ یک "درک کننده بالفطره که فقط اول ناکامیها مشتی به در و دیوار می زد و سپس رام می شد و کنار می آمد. و بعد چه می شد؟ بعد می رسید به خم شدن کمرم زیر بار "تن دادن به پذیرش" و اتفاقا که پشت پا خوردن از همان آدمها، همان شرایط. همان کنار آمدنها به بهای آدم خوبه بودن. این مرا بسیار به عقب راند اتفاقا. که من اگر اینها را دور زده بودم، الان، همین الانی که در اینجای زندگی ایستاده ام، ده سال پیش بود. ده سال یک عمر است. ده سالی که دوباره از صفر شروع کنی تا تازه برسی به خودت، استخوان می خواهد.
5-- شبی که روی کپه وسایلم نشستم وسط اتاق دانشجویی رو به جنگل پاییز زده و تازه فهمیدم سرما یعنی چه، شبی که دلتنگ بودم و در سراسر آن خاک کسی را نمی شناختم، شبی که آنقدر تبدار و بیمار بودم که در بطری آب را نمی توانستم باز کنم و از سر ناتوانی گریسته بودم، روزی که دیده بودم اکثر همکلاسی هایم چندین سال از من جوانترند، روزی که نشستم سر کلاس زبان جدید و اولین کلمه را توی دفترم نوشتم و به اکابر که مادربزرگم حرفش را می زد فکر کردم، روزی که رفته بودم دکتر و نمی دانستم انگلیسی بلد نیست و نمی توانستم مشکلم را به زبان دیگری ترجمه کنم، غروبی که دلم میخواست فقط یک بلیط داشته باشم و یک راست بروم ایران، خانه، توی اتاقم، زیر پتو، روزی که باز کردن همین حساب بانکی که امروز خیلی طلبکارانه از خدمات مشتری اش شکایت کردم؛ برایم معضل بزرگی بود چون نمی فهمیدم طرف پشت تلفن دارد از من چه سوالی می کند و از اضطراب ندانستن و نفهمیدن عرق سرد می نشست روی پیشانیم، تمام وقتهایی که خودم را می دیدم که با همه داشته ها و آموخته های سالیانم حالم مثل کودک گنگی است که دارند باهاش حرف می زنند ولی درکی از مکالمات ندارد و نمی داند چه بر سرش آمده، تمام اینها به اضافه پست و بلند ناگزیر روزمره ها، به اضافه اجبار به کارآمد بودن در ازای حقوق دریافتی، به ازای اثبات اینکه کارفرما، استاد راهنما، رییس... در انتخابم اشتباه نکرده اند و من از پس شغل، امتحانها وظایفم برمی آیم. به این نمی گویند روال که من تمامشان را تک به تک با سرانگشت و دندان و چنگ باز کردم و گذراندم تا به مهارت مدیریت کردن زندگی ام در خاکهای بیگانه رسیدم.
راضی ام؟ بله خیلی هستم. چرا؟ چون آن وقتها که فکر می کردم باید شرایط همه را درک کرد و به ناهنجاریهاشان تن داد، همانقدر بلد بودم. به جبران بلد نبودنهایم هم بالطبع همان اندازه بلا سرم آمد. الان واقفم که چه شد و چرا شد. و به حق شکایتی نیست از روزگاری که آن جلوهای صف همسالانم بودم و داشتم می درخشیدم و به آنی در مار و پله اش باختم و رفتم سر مهره اول و آنقدر ماندم تا دوباره از نو همه مراحل را بازی کنم و بیایم بالا. ده سال طول کشید. به این نمی گویند به موقع. به این می گویند بالاخره.
No comments:
Post a Comment