سبزه گذاشتم در سفال که به قول مانو ی روانشادم "سبز نیله" قد کشیدند و پرپشت. سنبل کاشتم که دو رنگی درآمد صورتی و سفید، سخاوتمند در عطرافشانی. امسال حتی نارنج داشتم که جای تقلب هر ساله با پرتقال، انداختمش توی آب پر از گل و شمع در قدح لاجوردی هدیه امیر و آزاده. جان شیرینی پزی نداشتم امسال. درعوض از شیرینیهای سوغاتی مهمان های ایرانی ماه پیش، ظرف بلورم پر از شیرینی یزدی ترد و تازه بود. شمعدانهايم نو بودند یادگار سفره عقد. برنج محلی گیلان داشتم که به رسم همانجا در کاسه ای کوچک ریختم و به برکت فکر کردم. عیدی ها را گذاشتیم لای سبزه ها و کنج سفره. بعد هم کنار ترمه نشستیم و تخم مرغهايمان را رنگ کردیم. من بته جقه کشیدم، او صورت خندان کودکی تپل.
از بین هرآنچه روی سفره گذاشتم اما، دوست داشتنی ترینشان آن جفت جوراب کوچک است تکیه زده به گلدانک صورتی. انگار وسایل عروسک.
من به نوروزهاي زیادی، تنها صبوری کرده بودم و رشته زندگی را محکم نگه داشته بودم که فقط بگذرد از سر. این بهار و هر چه در مقدمه اش بود، در نظرم جایزه بد نگفتنهای من بوده به مهتاب در روزگار تب. منی که همواره چشمم به شکوفه ها و دمیدن قطعی آفتاب بود حتی در تاریک ترین آنات. حتی طی آن فصولي که همواره در سررسيدشان امیدهایم سترون و آرزوهایم تلنبار بود.
این بهاری بود که دیدم سرانجام جوانه هر امید دوری، سبز است. این فصل ديريافته که مأمن و مأواست و تنها آرزویم برایش سلامتی جان و تن است برای همه. چه آنها که آغاز این روز نو را دوست داشتند چه آنها که نه. چه آنها که نزد من دوستند چه آنها که نه. امیدم آن است که به جبران همه نرسيدنها، احوال همگيمان به سوی بهبود باشد همواره.
No comments:
Post a Comment