2/28/2017

"Die wichtigste Stunde im Leben ist immer der Augenblick; der bedeutsamste Mensch im Leben ist immer der, welcher uns gerade gegenüber steht; das notwendigste in unserem Leben ist stets die Liebe"

 پروژه هفت ماهه ای بود که مقدمه اش همه هفت ماه را طول کشید و بهره برداریش ظرف یک روز تمام شد. از تمامی دقایق آن صبح تازه با آفتاب زمستانی که در لباسهای آبی رنگ همراه خانواده هامان رفتیم قصر شهرداری و عقد آلمانی کردیم و کنار رودخانه لیوانها را به هم زدیم، تا روز وشب جشن فردایش که عقد فارسی را به شعر و به دو زبان برایمان خواندند و ظرف عسل و حنا دادند دستمان، تنها یک دفتر با عکسهای پولاروید و متنهای یادگاری مهمانها برایمان مانده، همراه یک سری عکس که فیلمبردارمان روی حساب رفاقت خیلی زودتر از موعد برایمان فرستاد. باقی، همه اش گذشت به چشم به هم زدنی.
پررنگ ترین خاطره ام از شب جشن مال دقایقی است که یکی از ساقدوشها رفت پشت بلندگو و مهمانها را به سکوت فرا خواند و هدیه غافلگیرکننده اش را تقدیم ما دو نفر کرد: پیام تبریک تصویری از دوستان و اقوامی که در جشنمان نبودند. هر کدامشان رو به دوربین و خطاب به ما حرفهایی گفته بودند که پشت سر هم پخش می شد و کوبش قلبم امانم نمی داد. غافلگیری ام همراه اشک و لبخند و دلتنگی و رقت قلب و سربلندی و نمی دانم چقدر حس توامان، چند نفر دیگر را هم به گریه آورد. یکی از مهمانان غیرایرانی از آن طرف سالن آمد و بغلم کرد و در گوشم گفت: دوریشان در این شب حتما که خیلی سخت است. ما را جای آنها نزدیک تر به خودت حساب کن.
دوست داشتنی ترین دقایقم شاید وقتی بود که در عقد آلمانی، خانم عاقد  به نقل از تولستوی برایمان خطبه خواند؛ یا فردایش که سر عقد ایرانی خانم و آقای عاقد از حافظ به فارسی و انگلیسی غزل خواندند. شاید هم درست همان لحظاتی بود که پدر و مادرم ایستادند جلوی همه مهمانها و برایم متن دستنویس مادرم را خواندند و پدرم ترجمه اش را. خیلی مغرور بودم و همزمان کلی بغض داشتم و همزمان سبک بود دلم از شنیدن و دیدن و داشتن آن همه عشق.
تک لحظه های دوست داشتنی را بخواهم به یاد بیاورم شاید از مهمترین هاشان آن لحظه بود که قدم گذاشتم توی تالار عقد وهمه  شمع ها روشن بود و بوی اسپند و صدای رسای عموی داماد مبارک باد میخواند و مهمانها ایستادند. بعدش لابد وقتی بود که هر کدام گفتیم "بله". فکر که می کنم، بعدیش وقتی بود که داشتیم در خنکای غروب می رفتیم سمت سالن مهمانی و صدای محمد نوری از داخل می آمد و میهمانها در ورودی تراس، نقل در مشت و بالای پله ها، منتظرمان بودند. آخریش، لحظه شروع رقصمان بود و پیچیدن صدای ویگن. 
اینکه تعداد زیادی از افراد فامیل درست در لحظه آخر ویزایشان رسید و خودشان را رساندند، یا که جشنی از آب درآمد که هر مهمانی از هر نژاد و فرهنگ و زبان کنار هم شادمانه پای کوبیدند، یا اینکه در وسط ماه فوریه اروپا، آفتاب بود و باران و برف و تگرگ نبارید، از اقبال ما بوده؛ اینکه سفره عقدی داشتم که از رییس هتل تا پرسنل و مهمانها بیایند و از آن عکس بگیرند، از مهربانی و  خوش سلیقگی اطرافیانم.
برای خیلی از مهمانها، این اولین جشن ازدواج ایرانی بود. هر چه به یادگار نوشتند یا به خودم گفتند، نشانی جز تجربه ای شاد و خوب گذراندن همه ساعاتشان از لذت موسیقی و غذا و رقص و پذیرایی ایرانی نداشت و من فکر می کنم نهایت آرزویم از برگزاری جشنمان همین بود نه چیز دیگری.
از خودم گرفته تا بچه های فامیل، همه ما روزی از مادرهامان پرسیده بودیم که در فیلم و عکسهای عروسیشان، وقتی آنقدر جوان و زیبا و در مرکز توجه همه هستند، ما کجا بوده ایم پس؟ چرا در عکسها نیستیم و چرا جا مانده ایم؟
دستکم من یکی می توانم روزی در پاسخ این سوال به کودکم بگویم: همه اش را بودی بچه جان. درست وقتی جواب عاقد آلمانی را می دادم، یا که حواسم را جمع می کردم که بعد از سه بار بگویم بله؛ درست همان وقت تو داشتی مرا لگد می زدی.

2/08/2017

مثل یک بیشه نور..

دانستن اینکه "هست" جفتمان را آرام کرده. شده ایم عین دو پرنده که کنج بامی دور لانه کرده اند و صدایشان درنمی آید. آرام می روند و می آیند و با خودشان مشغولند. شیمی اش می شود کم شدن ترشح تستوسترون و زیاد شدن استروژن. ادبی اش می شود عشق به فرزند.
پیش از این جوانانه تر بودیم. بی قرار تر. گاهی با هم موافق بودیم و گاهی نه. وقتهایی هم یکه به دو می کردیم. وقتهایی توافق و وقتهایی لجبازی. سر اینکه کدام وسیله کجا باشد.از کجا خرید کنیم. آخر هفته چه کاری نکنیم و چه کاری کنیم. مقصد سفر کجا باشد، کدام هتل، کدام شهر. فلان چیز چرا غیبش زده و این تقصیر نظم و بینظمی کیست؟
عین روزمره هر رابطه دونفره ای در جهان. طبعا به تناوب سر هر موضوعی که مورد توافق نبود، برنده و بازنده بحث جا عوض می کردند. بعد یکی معذرت میخواست ویکی از به کرسی نشاندن حرفش حس خوب می گرفت و زندگی می رفت جلو.
الان اما توافق سر جای اشیا، معانی و مقاصد، لیست کارهای انجام شده و درحال انجام، محلی ندارد چون اصلا من و تویی نداریم. جز رد کردن نامهای پیشنهادی همدیگر، هیچ اختلاف نظری نداریم چون اصلا موضعمان از "اما من درست می گویم" به "صلاح وسلامت و آرامش او" تغییر کرده. هیچ اختلاف عقیده ای اتفاق نمی افتد. همه کارها را آهسته و پیوسته می بریم جلو و تصمیمات  بلند مدت نمی گیریم. سر چیزهایی که به او مربوط است
روزی ده بار با هم مشورت می کنیم چون هر کدام معتقدیم دیگری بهتر میداند در حالیکه هر دو یک اندازه می دانیم و نمی دانیم.
جوری حواسمان جمع جای دیگریست که اصلا حتی شبیه دو تا آدمی که به زودی جشن ازدواجشان را میزبانی می کنند نیستیم. جزییات اصلا  اهمیت ندارند. آنقدر که ساقدوشها صدایشان از بیخیالی ما درآمده. کلا مهم نیست کی چه کرد. کی چی گفت. کجا چه شد. دنیا و مردمش را گذاشته ایم به حال خود. خودمان معطوف جای دیگر، وجودی دیگر.

بهترین تفریحمان هم این است که
برویم دکتر! من در این گوشه اتاق چشم به مونیتور کنار تخت، او آن طرف اتاق در مونیتور دوم، همزمان که دکتر دارد از زمین و هوا حرف می زند، تصویر رقصانش را نگاه می کنیم و هر بار انگار بار اول است، گریه مان می گیرد. برنامه روزانه مان هم اینجوری است که روزها بخوانیم در موردش، شبها بنشینیم و برای هم تعریف کنیم. من توضیح بدهم چی خوردم وچه ماهیچه هایی را حرکت دادم، او ضمن پوست کندن میوه فهرست ویتامینهای هر یک را چک کند. در نور کم موزیک بگذاریم ببینیم به کدام قسمتش واکنش نشان می دهد و کجا را برای لگدزدن نشانه می گیرد. هر شب حدس می زنیم تا الان چند تار مو دارد. چند سانت شده. چند گرم. اندازه چه میوه ای است. خیلی به کوچک بودنش می خندیم. بعد رویا می سازیم. ادایش را درمی آوریم که چه جوری پررو پررو دهانمان را مورد عنایت قرار خواهد داد. حدس می زنیم وقتی بیفتد روی دور حرف زدن و دلبری و سوال پرسیدن و لجبازی چه شکلی می شویم. برای دوره یاغیگری و نوجوانی اش نطق آماده می کنیم. می فرستیمش کلاس موسیقی. اردوی مدرسه. سفرمجردی. دانشگاه. گاهی هم مرد خیلی شاکی می شود که چرا برای لمس لگد آخری صدایش نزدم؟ جدی جدی می پرسد چرا " همه اش را برای خودت برداشتی؟" که خیلی اسباب خنده من است. سعی می کنم جای قهقهه زدن، عادی و حرفه ای باشم و توصیف کنم: این یکی عین شنا کردن یک ماهی کوچک بود. مثل حرکت تند پای عقبی خرچنگ بود. مثل قل خوردن توپ پینگ پونگ بود... خیلی با دقت زل می زند به دهانم و معصومانه تصور می کند الان این لگد شبیه چی بود. خلاصه که طفلک مردها. نمی توانند هیچوقت خودشان حس کنند چطور یک ماهی در دل آدم شنا می کند. گاهی خم می شود و باهاش حرف میزند و منطقی بهش تذکر می دهد که شب آرام بگیرد و قل نخورد و بگذارد من بخوابم. چشمم تر می شود از دیدن این تصویر.
خیلی خوب است که جفتمان اینقدر دوستش داریم. اینجور برای جفتمان مهم است. الان دیگر می دانم که او رویای هر دومان بود هرچند درموردش حرفی نمی زدیم. هر دو میخواستیمش.


2/07/2017

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست

یک دوره ای از زندگیم که حس می کردم به هیچ جایی نرسیده ام و همه چیزم را باخته ام، شاید واقعا لازم و بجا بود که به بازی انتخاب و سرنوشت گردن بگذارم و تک و تنها بروم سمت قطب تا در شبهای طولانی زمستان در اتاقک سبز و نارنجی ام با خودم خلوت کنم.
زندگی ام بین مردمانش و متر و معیارشان از امنیت اجتماعی-شهروندی، دید مرا نسبت به خیلی از باورهای قبلی ام تغییر داد. هرچند آن روزها هنوز سودای "جای بهتر" و دوباره کندن و رفتن را در عمق فهرست آرزوهایم داشتم. من که از همان کودکی یک کارت پستال روی دیوار کمدم چسبانده بودم از آسمان خراشهای نیویورک، من که از همان موقع رویای زندگی به سیاق آمریکایی اش را می ساختم و شبها موقع خواب، خودم را می دیدم که دارم شبانه پرواز می کنم به آن سو و فقط همان سو، خیلی سختم بود که فکر کنم خوشبختی و آسودگی ربط چندانی به بلندی ساختمانها و نور چراغهای نئون ندارد. یادم هست در چشم هفت ساله من، پرواز به دوردستهای خوشبخت یعنی پرواز شبانه و همه پروازهای شبانه مقصدی یگانه، ممنوع و دست نیافتنی داشتند که فقط و فقط تنی چند در خانواده پدری ام از عهده اش برمی آمدند. همانها که "دنیا دیده" بودند و چمدانشان معدن شگفتیهای جهان بود. برایم همیشه آمریکا اول بود و بهترین بود. همه آنجا شاد و رنگی و خوشبخت بودند. مساحت خانه ها و طول اتوموبیلها پنج برابر حد متوسط باقی جهان بود و اِم تی وی و شیکاگو بولز و هالیوود داشتند.
این بود که وقتی در ابتدای زندگی بزرگسالی ام، اولین پرواز تنهایی و شبانه را به مقصدی جز بهشت موعودم تجربه کردم، جز نگرانی و اضطراب و حسهای گنگ هیچ هیجانی ناشی از برآورده شدن آرزوهای کودکی نداشتم. حالِ سفرهای بعدی ام طبیعتا عادی تر و آرامتر بود و همچنان هم از شکوه و هیجان رسیدن به "آنجا که باید" خبری نبود. هنوز رویای زندگی در کارت پستال آسمان خراشها، کار می کرد. حتی وقتی کای همراه پدر سرخ روی مهربانش آمد دیدنم تا "بهترین دوستش" را به پدرش معرفی کند و من برایشان چای ایرانی دم کردم و پدرش از سفر چند ماهه اش به آمریکا و اقامتش در کشتی اختصاصی و دوست دخترش و جنگلها و آبشارها و موزه ها تعریف می کرد. وقتی در پاسخ من که خیلی ساده دلانه با نگاه کهن ایرانی "آمریکا آقای دنیا" یم پرسیده بودم : خب چرا همانجا نماندید برای همیشه؟ پاسخ داده بود: "هرگز. من به مقدار بیشتری فرهنگ برای زندگی روزمره ام نیاز دارم!" من باز هم فکر می کردم که من و اکثریت آدمهایی که دیده ام به درستی فکر می کنیم که آمریکا بهترین است و خدا و امام است و هر گربه ای جز این بگوید دستش به گوشت نمی رسد...غافل از اینکه بعدها خودم از نزدیک می بینم باید حرفم را پس بگیرم. غافل از اینکه بهترین جای دنیا برای من همان گوشه امنی بود که پناه گرفته بودم. جایی که درها را به رویم نمی بست و مرا به رسمیت می شمرد و به من و مهاجرت و تفاوتم فکر کرده بود و محترمم شمرده بود.
بعدها من بازهم مهاجرت کردم. بسیار تغییر کردم. باز از نو یاد گرفتم و یادهای کهنه ام را دور ریختم. الان حدود سه سال است که حس می کنم ریشه هایم دیگر کم رنگ و سست نیستند. دیگر نمی شود مرا به تکانی از خاکی که انتخاب و به آن خو کرده ام درآورد. سه سالی است که کندن و رفتن و زیستن در سرزمینی دیگر، از آمال من نیست. تعریفم از آزادی، حقوق و کرامت شهروندی، امنیت روانی و اجتماعی و شغلی، زندگی دوگانه یک مهاجر، جنگ، صلح، مذهب و جنسیت و انتخاب، بسیار تغییر کرده. خیلی ساده، میزان خوشبختی در یک سرزمین، برایم معادل عمق آسودگی خیال یک فرد است وقتی خورشید غروب می کند. وقتی هفته آغاز می شود. وقتی تعطیلات از راه می رسد یا تمام میشود. وقتی بیماری چیره می شود. وقتی رسانه ها دعوا می کنند و جایی جنگ شروع یا تمام می شود.
بر همین اساس، سالهاست که آمریکا برایم آقای جهان و مسلما مقصد نیست. سالیانی است که خاک دیگری را برگزیدم. جایی که عمر به آب دادن ریشه هایم می گذرانم و حس می کنم این همه گشت و چرخ دوران وآزردگی و دلتنگی مدام برای خانه ام در ایران، از جای بدی سردرنیاورد. اصلا سالهاست که خوب و بد درهم است و بدیهای یک جاهایی، میتواند علیرغم بوق و کرنای تبلیغات و باور عامه جهان، به خوبیهایش بچربد. و البته که سالهاست می دانم در هرجای این جهان، فردوس دمی زِ وقت آسوده ماست.

2/02/2017

fis-moll.Allegro, Johannes Brahms

شاید یکی الان من را بخواند و فکر کند چه سانتیمانتال خلی هستم. نمی دانم.

در هر حال، من امروز برای کودکی در راه که هنوز کلی مانده تا برسد، اولین گیاه عمرش را کاشتم. از بین هدایای کریسمس، یک نفر به او هم فکر کرده بود و برایش یک کارت هدیه خریده بود که همراه یک شاخه گل و چند برگ کاج گذاشته بودش داخل یک گلدان کوچک با عکس برجسته کفشهای پاپانوئل. خب آن روز من طبعا خیلی ذوق کردم جای جفتمان. کارت را نگه داشتم که لابد بعدا باهاش پستانک و پییشبند بخرم. اما گلدان خالی مانده بود. امروز سر راه خرید میوه و سبزی، یاد گلدانش بودم. چشمم خورد به یک ردیف پامچال بندانگشتی. بین همه، صورتی اش دلم را برد. خریدم و آوردمش خانه و به همین بهانه گلدانهای دیگر را هم نونوار کردم که الان دارند نفس می کشند و دعا به جانم می کنند لابد.
مهم نیست که زمستان است و آسمان اغلب خاکستری است و دراعماق ژاکتها و شال گردنها زندگی می کنم. مهم این است که هوای بهار توی سر سودایی من است، و خب از مادری کردن فعلا همین را بلدم که آلبوم رقصهای مجار بگذارم و گل بکارم و حواسم باشد سبزی تازه بخورم.