پروژه هفت ماهه ای بود که مقدمه اش همه هفت ماه را طول کشید و بهره برداریش ظرف یک روز تمام شد. از تمامی دقایق آن صبح تازه با آفتاب زمستانی که در لباسهای آبی رنگ همراه خانواده هامان رفتیم قصر شهرداری و عقد آلمانی کردیم و کنار رودخانه لیوانها را به هم زدیم، تا روز وشب جشن فردایش که عقد فارسی را به شعر و به دو زبان برایمان خواندند و ظرف عسل و حنا دادند دستمان، تنها یک دفتر با عکسهای پولاروید و متنهای یادگاری مهمانها برایمان مانده، همراه یک سری عکس که فیلمبردارمان روی حساب رفاقت خیلی زودتر از موعد برایمان فرستاد. باقی، همه اش گذشت به چشم به هم زدنی.
پررنگ ترین خاطره ام از شب جشن مال دقایقی است که یکی از ساقدوشها رفت پشت بلندگو و مهمانها را به سکوت فرا خواند و هدیه غافلگیرکننده اش را تقدیم ما دو نفر کرد: پیام تبریک تصویری از دوستان و اقوامی که در جشنمان نبودند. هر کدامشان رو به دوربین و خطاب به ما حرفهایی گفته بودند که پشت سر هم پخش می شد و کوبش قلبم امانم نمی داد. غافلگیری ام همراه اشک و لبخند و دلتنگی و رقت قلب و سربلندی و نمی دانم چقدر حس توامان، چند نفر دیگر را هم به گریه آورد. یکی از مهمانان غیرایرانی از آن طرف سالن آمد و بغلم کرد و در گوشم گفت: دوریشان در این شب حتما که خیلی سخت است. ما را جای آنها نزدیک تر به خودت حساب کن.
دوست داشتنی ترین دقایقم شاید وقتی بود که در عقد آلمانی، خانم عاقد به نقل از تولستوی برایمان خطبه خواند؛ یا فردایش که سر عقد ایرانی خانم و آقای عاقد از حافظ به فارسی و انگلیسی غزل خواندند. شاید هم درست همان لحظاتی بود که پدر و مادرم ایستادند جلوی همه مهمانها و برایم متن دستنویس مادرم را خواندند و پدرم ترجمه اش را. خیلی مغرور بودم و همزمان کلی بغض داشتم و همزمان سبک بود دلم از شنیدن و دیدن و داشتن آن همه عشق.
تک لحظه های دوست داشتنی را بخواهم به یاد بیاورم شاید از مهمترین هاشان آن لحظه بود که قدم گذاشتم توی تالار عقد وهمه شمع ها روشن بود و بوی اسپند و صدای رسای عموی داماد مبارک باد میخواند و مهمانها ایستادند. بعدش لابد وقتی بود که هر کدام گفتیم "بله". فکر که می کنم، بعدیش وقتی بود که داشتیم در خنکای غروب می رفتیم سمت سالن مهمانی و صدای محمد نوری از داخل می آمد و میهمانها در ورودی تراس، نقل در مشت و بالای پله ها، منتظرمان بودند. آخریش، لحظه شروع رقصمان بود و پیچیدن صدای ویگن.
پررنگ ترین خاطره ام از شب جشن مال دقایقی است که یکی از ساقدوشها رفت پشت بلندگو و مهمانها را به سکوت فرا خواند و هدیه غافلگیرکننده اش را تقدیم ما دو نفر کرد: پیام تبریک تصویری از دوستان و اقوامی که در جشنمان نبودند. هر کدامشان رو به دوربین و خطاب به ما حرفهایی گفته بودند که پشت سر هم پخش می شد و کوبش قلبم امانم نمی داد. غافلگیری ام همراه اشک و لبخند و دلتنگی و رقت قلب و سربلندی و نمی دانم چقدر حس توامان، چند نفر دیگر را هم به گریه آورد. یکی از مهمانان غیرایرانی از آن طرف سالن آمد و بغلم کرد و در گوشم گفت: دوریشان در این شب حتما که خیلی سخت است. ما را جای آنها نزدیک تر به خودت حساب کن.
دوست داشتنی ترین دقایقم شاید وقتی بود که در عقد آلمانی، خانم عاقد به نقل از تولستوی برایمان خطبه خواند؛ یا فردایش که سر عقد ایرانی خانم و آقای عاقد از حافظ به فارسی و انگلیسی غزل خواندند. شاید هم درست همان لحظاتی بود که پدر و مادرم ایستادند جلوی همه مهمانها و برایم متن دستنویس مادرم را خواندند و پدرم ترجمه اش را. خیلی مغرور بودم و همزمان کلی بغض داشتم و همزمان سبک بود دلم از شنیدن و دیدن و داشتن آن همه عشق.
تک لحظه های دوست داشتنی را بخواهم به یاد بیاورم شاید از مهمترین هاشان آن لحظه بود که قدم گذاشتم توی تالار عقد وهمه شمع ها روشن بود و بوی اسپند و صدای رسای عموی داماد مبارک باد میخواند و مهمانها ایستادند. بعدش لابد وقتی بود که هر کدام گفتیم "بله". فکر که می کنم، بعدیش وقتی بود که داشتیم در خنکای غروب می رفتیم سمت سالن مهمانی و صدای محمد نوری از داخل می آمد و میهمانها در ورودی تراس، نقل در مشت و بالای پله ها، منتظرمان بودند. آخریش، لحظه شروع رقصمان بود و پیچیدن صدای ویگن.
اینکه تعداد زیادی از افراد فامیل درست در لحظه آخر ویزایشان رسید و خودشان را رساندند، یا که جشنی از آب درآمد که هر مهمانی از هر نژاد و فرهنگ و زبان کنار هم شادمانه پای کوبیدند، یا اینکه در وسط ماه فوریه اروپا، آفتاب بود و باران و برف و تگرگ نبارید، از اقبال ما بوده؛ اینکه سفره عقدی داشتم که از رییس هتل تا پرسنل و مهمانها بیایند و از آن عکس بگیرند، از مهربانی و خوش سلیقگی اطرافیانم.
برای خیلی از مهمانها، این اولین جشن ازدواج ایرانی بود. هر چه به یادگار نوشتند یا به خودم گفتند، نشانی جز تجربه ای شاد و خوب گذراندن همه ساعاتشان از لذت موسیقی و غذا و رقص و پذیرایی ایرانی نداشت و من فکر می کنم نهایت آرزویم از برگزاری جشنمان همین بود نه چیز دیگری.
از خودم گرفته تا بچه های فامیل، همه ما روزی از مادرهامان پرسیده بودیم که در فیلم و عکسهای عروسیشان، وقتی آنقدر جوان و زیبا و در مرکز توجه همه هستند، ما کجا بوده ایم پس؟ چرا در عکسها نیستیم و چرا جا مانده ایم؟
دستکم من یکی می توانم روزی در پاسخ این سوال به کودکم بگویم: همه اش را بودی بچه جان. درست وقتی جواب عاقد آلمانی را می دادم، یا که حواسم را جمع می کردم که بعد از سه بار بگویم بله؛ درست همان وقت تو داشتی مرا لگد می زدی.
برای خیلی از مهمانها، این اولین جشن ازدواج ایرانی بود. هر چه به یادگار نوشتند یا به خودم گفتند، نشانی جز تجربه ای شاد و خوب گذراندن همه ساعاتشان از لذت موسیقی و غذا و رقص و پذیرایی ایرانی نداشت و من فکر می کنم نهایت آرزویم از برگزاری جشنمان همین بود نه چیز دیگری.
از خودم گرفته تا بچه های فامیل، همه ما روزی از مادرهامان پرسیده بودیم که در فیلم و عکسهای عروسیشان، وقتی آنقدر جوان و زیبا و در مرکز توجه همه هستند، ما کجا بوده ایم پس؟ چرا در عکسها نیستیم و چرا جا مانده ایم؟
دستکم من یکی می توانم روزی در پاسخ این سوال به کودکم بگویم: همه اش را بودی بچه جان. درست وقتی جواب عاقد آلمانی را می دادم، یا که حواسم را جمع می کردم که بعد از سه بار بگویم بله؛ درست همان وقت تو داشتی مرا لگد می زدی.