دانستن اینکه "هست" جفتمان را آرام کرده. شده ایم عین دو پرنده که کنج بامی دور لانه کرده اند و صدایشان درنمی آید. آرام می روند و می آیند و با خودشان مشغولند. شیمی اش می شود کم شدن ترشح تستوسترون و زیاد شدن استروژن. ادبی اش می شود عشق به فرزند.
پیش از این جوانانه تر بودیم. بی قرار تر. گاهی با هم موافق بودیم و گاهی نه. وقتهایی هم یکه به دو می کردیم. وقتهایی توافق و وقتهایی لجبازی. سر اینکه کدام وسیله کجا باشد.از کجا خرید کنیم. آخر هفته چه کاری نکنیم و چه کاری کنیم. مقصد سفر کجا باشد، کدام هتل، کدام شهر. فلان چیز چرا غیبش زده و این تقصیر نظم و بینظمی کیست؟ عین روزمره هر رابطه دونفره ای در جهان. طبعا به تناوب سر هر موضوعی که مورد توافق نبود، برنده و بازنده بحث جا عوض می کردند. بعد یکی معذرت میخواست ویکی از به کرسی نشاندن حرفش حس خوب می گرفت و زندگی می رفت جلو.
الان اما توافق سر جای اشیا، معانی و مقاصد، لیست کارهای انجام شده و درحال انجام، محلی ندارد چون اصلا من و تویی نداریم. جز رد کردن نامهای پیشنهادی همدیگر، هیچ اختلاف نظری نداریم چون اصلا موضعمان از "اما من درست می گویم" به "صلاح وسلامت و آرامش او" تغییر کرده. هیچ اختلاف عقیده ای اتفاق نمی افتد. همه کارها را آهسته و پیوسته می بریم جلو و تصمیمات بلند مدت نمی گیریم. سر چیزهایی که به او مربوط است روزی ده بار با هم مشورت می کنیم چون هر کدام معتقدیم دیگری بهتر میداند در حالیکه هر دو یک اندازه می دانیم و نمی دانیم.
جوری حواسمان جمع جای دیگریست که اصلا حتی شبیه دو تا آدمی که به زودی جشن ازدواجشان را میزبانی می کنند نیستیم. جزییات اصلا اهمیت ندارند. آنقدر که ساقدوشها صدایشان از بیخیالی ما درآمده. کلا مهم نیست کی چه کرد. کی چی گفت. کجا چه شد. دنیا و مردمش را گذاشته ایم به حال خود. خودمان معطوف جای دیگر، وجودی دیگر.
بهترین تفریحمان هم این است که برویم دکتر! من در این گوشه اتاق چشم به مونیتور کنار تخت، او آن طرف اتاق در مونیتور دوم، همزمان که دکتر دارد از زمین و هوا حرف می زند، تصویر رقصانش را نگاه می کنیم و هر بار انگار بار اول است، گریه مان می گیرد. برنامه روزانه مان هم اینجوری است که روزها بخوانیم در موردش، شبها بنشینیم و برای هم تعریف کنیم. من توضیح بدهم چی خوردم وچه ماهیچه هایی را حرکت دادم، او ضمن پوست کندن میوه فهرست ویتامینهای هر یک را چک کند. در نور کم موزیک بگذاریم ببینیم به کدام قسمتش واکنش نشان می دهد و کجا را برای لگدزدن نشانه می گیرد. هر شب حدس می زنیم تا الان چند تار مو دارد. چند سانت شده. چند گرم. اندازه چه میوه ای است. خیلی به کوچک بودنش می خندیم. بعد رویا می سازیم. ادایش را درمی آوریم که چه جوری پررو پررو دهانمان را مورد عنایت قرار خواهد داد. حدس می زنیم وقتی بیفتد روی دور حرف زدن و دلبری و سوال پرسیدن و لجبازی چه شکلی می شویم. برای دوره یاغیگری و نوجوانی اش نطق آماده می کنیم. می فرستیمش کلاس موسیقی. اردوی مدرسه. سفرمجردی. دانشگاه. گاهی هم مرد خیلی شاکی می شود که چرا برای لمس لگد آخری صدایش نزدم؟ جدی جدی می پرسد چرا " همه اش را برای خودت برداشتی؟" که خیلی اسباب خنده من است. سعی می کنم جای قهقهه زدن، عادی و حرفه ای باشم و توصیف کنم: این یکی عین شنا کردن یک ماهی کوچک بود. مثل حرکت تند پای عقبی خرچنگ بود. مثل قل خوردن توپ پینگ پونگ بود... خیلی با دقت زل می زند به دهانم و معصومانه تصور می کند الان این لگد شبیه چی بود. خلاصه که طفلک مردها. نمی توانند هیچوقت خودشان حس کنند چطور یک ماهی در دل آدم شنا می کند. گاهی خم می شود و باهاش حرف میزند و منطقی بهش تذکر می دهد که شب آرام بگیرد و قل نخورد و بگذارد من بخوابم. چشمم تر می شود از دیدن این تصویر.
خیلی خوب است که جفتمان اینقدر دوستش داریم. اینجور برای جفتمان مهم است. الان دیگر می دانم که او رویای هر دومان بود هرچند درموردش حرفی نمی زدیم. هر دو میخواستیمش.
پیش از این جوانانه تر بودیم. بی قرار تر. گاهی با هم موافق بودیم و گاهی نه. وقتهایی هم یکه به دو می کردیم. وقتهایی توافق و وقتهایی لجبازی. سر اینکه کدام وسیله کجا باشد.از کجا خرید کنیم. آخر هفته چه کاری نکنیم و چه کاری کنیم. مقصد سفر کجا باشد، کدام هتل، کدام شهر. فلان چیز چرا غیبش زده و این تقصیر نظم و بینظمی کیست؟ عین روزمره هر رابطه دونفره ای در جهان. طبعا به تناوب سر هر موضوعی که مورد توافق نبود، برنده و بازنده بحث جا عوض می کردند. بعد یکی معذرت میخواست ویکی از به کرسی نشاندن حرفش حس خوب می گرفت و زندگی می رفت جلو.
الان اما توافق سر جای اشیا، معانی و مقاصد، لیست کارهای انجام شده و درحال انجام، محلی ندارد چون اصلا من و تویی نداریم. جز رد کردن نامهای پیشنهادی همدیگر، هیچ اختلاف نظری نداریم چون اصلا موضعمان از "اما من درست می گویم" به "صلاح وسلامت و آرامش او" تغییر کرده. هیچ اختلاف عقیده ای اتفاق نمی افتد. همه کارها را آهسته و پیوسته می بریم جلو و تصمیمات بلند مدت نمی گیریم. سر چیزهایی که به او مربوط است روزی ده بار با هم مشورت می کنیم چون هر کدام معتقدیم دیگری بهتر میداند در حالیکه هر دو یک اندازه می دانیم و نمی دانیم.
جوری حواسمان جمع جای دیگریست که اصلا حتی شبیه دو تا آدمی که به زودی جشن ازدواجشان را میزبانی می کنند نیستیم. جزییات اصلا اهمیت ندارند. آنقدر که ساقدوشها صدایشان از بیخیالی ما درآمده. کلا مهم نیست کی چه کرد. کی چی گفت. کجا چه شد. دنیا و مردمش را گذاشته ایم به حال خود. خودمان معطوف جای دیگر، وجودی دیگر.
بهترین تفریحمان هم این است که برویم دکتر! من در این گوشه اتاق چشم به مونیتور کنار تخت، او آن طرف اتاق در مونیتور دوم، همزمان که دکتر دارد از زمین و هوا حرف می زند، تصویر رقصانش را نگاه می کنیم و هر بار انگار بار اول است، گریه مان می گیرد. برنامه روزانه مان هم اینجوری است که روزها بخوانیم در موردش، شبها بنشینیم و برای هم تعریف کنیم. من توضیح بدهم چی خوردم وچه ماهیچه هایی را حرکت دادم، او ضمن پوست کندن میوه فهرست ویتامینهای هر یک را چک کند. در نور کم موزیک بگذاریم ببینیم به کدام قسمتش واکنش نشان می دهد و کجا را برای لگدزدن نشانه می گیرد. هر شب حدس می زنیم تا الان چند تار مو دارد. چند سانت شده. چند گرم. اندازه چه میوه ای است. خیلی به کوچک بودنش می خندیم. بعد رویا می سازیم. ادایش را درمی آوریم که چه جوری پررو پررو دهانمان را مورد عنایت قرار خواهد داد. حدس می زنیم وقتی بیفتد روی دور حرف زدن و دلبری و سوال پرسیدن و لجبازی چه شکلی می شویم. برای دوره یاغیگری و نوجوانی اش نطق آماده می کنیم. می فرستیمش کلاس موسیقی. اردوی مدرسه. سفرمجردی. دانشگاه. گاهی هم مرد خیلی شاکی می شود که چرا برای لمس لگد آخری صدایش نزدم؟ جدی جدی می پرسد چرا " همه اش را برای خودت برداشتی؟" که خیلی اسباب خنده من است. سعی می کنم جای قهقهه زدن، عادی و حرفه ای باشم و توصیف کنم: این یکی عین شنا کردن یک ماهی کوچک بود. مثل حرکت تند پای عقبی خرچنگ بود. مثل قل خوردن توپ پینگ پونگ بود... خیلی با دقت زل می زند به دهانم و معصومانه تصور می کند الان این لگد شبیه چی بود. خلاصه که طفلک مردها. نمی توانند هیچوقت خودشان حس کنند چطور یک ماهی در دل آدم شنا می کند. گاهی خم می شود و باهاش حرف میزند و منطقی بهش تذکر می دهد که شب آرام بگیرد و قل نخورد و بگذارد من بخوابم. چشمم تر می شود از دیدن این تصویر.
خیلی خوب است که جفتمان اینقدر دوستش داریم. اینجور برای جفتمان مهم است. الان دیگر می دانم که او رویای هر دومان بود هرچند درموردش حرفی نمی زدیم. هر دو میخواستیمش.
1 comment:
عاشق عاشقانه هاتونم 3>عاشقانه هاتون مستدام... کاش نی نی جان که بدنیا بیاد عکسشم برامون بذاری
:)
:*:*:*
Post a Comment