این "درد بزرگ شدن" که می گویند از سر این بدبختی است که آدمهای قدیمی تر با آدمهای تازه تر روراست نیستند. یعنی کسی که راه را آمده تا جایی که ایستاده وسط جاده به آدم تازه نفس راستش را نمی گوید چه خبر از کجا. آدم تازه از راه رسیده هم وقتی سالانه یک به علاوه یک به عدد سنش اضافه می شود، همزمان دارد تعداد زیادی آدم ملاقات می کند از هر لباسی. دوست و همکار و همسایه و معشوقه و فلان. و یک سری ها که بهش نزدیک تر می شوند هرگز نمی گویند که دقیقا چه هستند و چه میخواهند از جان این نزدیک تر شدن. مثلا خیلی رک و راست نمی آیند به طرف تازه نفس بگویند الان من دارم در نظر تو همه جذابیتهایم را رو می کنم که تو دلت برای من بلرزد درحالیکه من آدم ماندن با تو نیستم. من افسرده ام. من دروغگویی قهارم. من برایت شعر عاشقانه میخوانم اما اهل بازیهای موازی ام. من کودکی بدی داشته ام و الان از عالم و جهان طلبکارم.من مترصد انتقامم. من انتظار دارم تو تحت هر شرایطی برای من آنجا باشی ولی من هر وقت حال داشتم سراغت را بگیرم. من فقط دست بگیر دارم. دست بزن. دست کج. من اهل نشستن و پشت سر گویی و لذت بردن از دورویی ام. صرفا دنبال پولم. فقط دنبال سکسم. خشم نارو خوردنهایم را قورت داده ام و یک جوری باید روی سرت بالا بیاورم. من بیمارم. من توهم میزنم. روی مواد روانگردانم. روی قرص. روی کوفت. ( اینها بعدها وقتی در راه گرفتن قربانی بعدی توی ماشین نشسته اند و می رسند به آهنگ "صد بار گفتم باز یادت
رفت، دنیای ما اندازه هم نیست"، صدایش را بلند می کنند یا که اگر خیلی وقیح
باشند برای تو میفرستندش. حالا هر کی یک جور با جریان پیش می رود به هر حال)
اینها را به تو نمی گویند که. هرگز. بلکه بسته به موقعیت و مطلوب زمان خیلی نرم و روادار و بفهم، گاهی آوانگارد و اهل کتاب و موسیقی و ما چه به هم می آییم و تو نیمه گم شده منی و شبهای پاریس و کنسرت شوپن و آخرین فیلم وودی آلن رو دیدی تو ای دوست بهتر از جان من؟ وگاهی کله پاچه دیزین و بریم دور دور و همه عکسهات لایک و فری کثیف فقط با تو و تو از خواهر هم به من نزدیکتری و عاشقتم لامصب و بدون تو من چیکار می کردم؟ و ... ظاهر می شوند.تو هم مسلما از دورنمایی که دیدی به وجد می آیی و گریبان می دری و چهارنعل توی جاده می دوی به شوق رفتن و رسیدن که.... ؟ با مخ بخوری توی دیوار و بله... درد بزرگ شدن از همین دیوارهاییست که خیلی اجی مجی لاترجی در جلوی چشمت محو بودند که انگار کنی همه چیز ترنسپرنت و شفاف و سر جای خودش است در حالیکه هیچ چیز از اول اصلا سر جای خودش نبوده هرگز. اینجای مسیر بزرگ شدن است که تو دو راه بلکه هم سه راه داری. یکی اینکه بشوی لنگه همانی که کله ات را کوبانده در دیوار حتی بدتر. حتی خطرناک تر.چون این چرخه خودش را بازتولید می کند و این آدمها که از آسمان حلول نکرده اند. بالاخره زاده یک مکانیسم بیولوژیک و پرورده یک جامعه انسانی اند و کتاب تاریخ این را بخوبی ثابت کرده که هر آنچه فجایع انسانی است، به دست خود انسان به انجام رسیده و تپه ای برای عالم غیب یا آدم فضاییها باقی نگذاشته. یا اینکه ناگهان از هجمه این عالم بی آدم بترسی و شعاع محیطتت را بسیار با دقت وجب بزنی و تنگ و تنگترش کنی با کمترین تعداد ممکن از معتمدترینها (که خب چون حرف از آدمیزاد است بهتر است آدم همیشه یک محل کوچکی برای تعجب کردن باقی بگذارد و بله این نظر شخصی من است و نظر عمومی من نیست!). البته قبل از هر اقدامی، اینجاست و در این نقطه است که تو تمام و کامل درد بزرگ شدن را چشیده ای و می توانی در موردش شعر و فیلمنامه و ترانه و وبلاگ بنویسی و بدی دست آدم کم سن تری که بخواند بلکه کمتر از تو پاتک بخورد. یا اینکه آنقدر توی رنج دست و پا بزنی و جوری با مغز و قلبت باور کنی که تهش چقدر چرند است که بشوی مصداق "هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم" و غیره.
در هر حال خلاصه اش این می شود که : بزرگ شدن خیلی درد دارد آقا! دردش از جهان نیست. از آدمهایش است.
اینها را به تو نمی گویند که. هرگز. بلکه بسته به موقعیت و مطلوب زمان خیلی نرم و روادار و بفهم، گاهی آوانگارد و اهل کتاب و موسیقی و ما چه به هم می آییم و تو نیمه گم شده منی و شبهای پاریس و کنسرت شوپن و آخرین فیلم وودی آلن رو دیدی تو ای دوست بهتر از جان من؟ وگاهی کله پاچه دیزین و بریم دور دور و همه عکسهات لایک و فری کثیف فقط با تو و تو از خواهر هم به من نزدیکتری و عاشقتم لامصب و بدون تو من چیکار می کردم؟ و ... ظاهر می شوند.تو هم مسلما از دورنمایی که دیدی به وجد می آیی و گریبان می دری و چهارنعل توی جاده می دوی به شوق رفتن و رسیدن که.... ؟ با مخ بخوری توی دیوار و بله... درد بزرگ شدن از همین دیوارهاییست که خیلی اجی مجی لاترجی در جلوی چشمت محو بودند که انگار کنی همه چیز ترنسپرنت و شفاف و سر جای خودش است در حالیکه هیچ چیز از اول اصلا سر جای خودش نبوده هرگز. اینجای مسیر بزرگ شدن است که تو دو راه بلکه هم سه راه داری. یکی اینکه بشوی لنگه همانی که کله ات را کوبانده در دیوار حتی بدتر. حتی خطرناک تر.چون این چرخه خودش را بازتولید می کند و این آدمها که از آسمان حلول نکرده اند. بالاخره زاده یک مکانیسم بیولوژیک و پرورده یک جامعه انسانی اند و کتاب تاریخ این را بخوبی ثابت کرده که هر آنچه فجایع انسانی است، به دست خود انسان به انجام رسیده و تپه ای برای عالم غیب یا آدم فضاییها باقی نگذاشته. یا اینکه ناگهان از هجمه این عالم بی آدم بترسی و شعاع محیطتت را بسیار با دقت وجب بزنی و تنگ و تنگترش کنی با کمترین تعداد ممکن از معتمدترینها (که خب چون حرف از آدمیزاد است بهتر است آدم همیشه یک محل کوچکی برای تعجب کردن باقی بگذارد و بله این نظر شخصی من است و نظر عمومی من نیست!). البته قبل از هر اقدامی، اینجاست و در این نقطه است که تو تمام و کامل درد بزرگ شدن را چشیده ای و می توانی در موردش شعر و فیلمنامه و ترانه و وبلاگ بنویسی و بدی دست آدم کم سن تری که بخواند بلکه کمتر از تو پاتک بخورد. یا اینکه آنقدر توی رنج دست و پا بزنی و جوری با مغز و قلبت باور کنی که تهش چقدر چرند است که بشوی مصداق "هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم" و غیره.
در هر حال خلاصه اش این می شود که : بزرگ شدن خیلی درد دارد آقا! دردش از جهان نیست. از آدمهایش است.
1 comment:
عجب وصف حالی و عجب به موقع.. یک هفته س بین سه تا راه نوسان دارم...
Post a Comment