8/23/2016

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت*

این "درد بزرگ شدن" که می گویند از سر این بدبختی است که آدمهای قدیمی تر با آدمهای تازه تر روراست نیستند. یعنی کسی که راه را آمده تا جایی که ایستاده وسط جاده به آدم تازه نفس راستش را نمی گوید چه خبر از کجا. آدم تازه از راه رسیده هم وقتی سالانه یک به علاوه  یک به عدد سنش اضافه می شود، همزمان دارد تعداد زیادی آدم ملاقات می کند از هر لباسی. دوست و همکار و همسایه و معشوقه و فلان. و یک سری ها که بهش نزدیک تر می شوند هرگز نمی گویند که دقیقا چه هستند و چه میخواهند از جان این نزدیک تر شدن. مثلا خیلی رک و راست نمی آیند به طرف تازه نفس بگویند الان من دارم در نظر تو همه جذابیتهایم را رو می کنم که تو دلت برای من بلرزد درحالیکه من آدم ماندن با تو نیستم. من افسرده ام. من دروغگویی قهارم. من برایت شعر عاشقانه میخوانم اما اهل بازیهای موازی ام. من کودکی بدی داشته ام و الان از عالم و جهان طلبکارم.من مترصد انتقامم. من انتظار دارم تو تحت هر شرایطی برای من آنجا باشی ولی من هر وقت حال داشتم سراغت را بگیرم. من فقط دست بگیر دارم. دست بزن. دست کج. من اهل نشستن و پشت سر گویی و لذت بردن از دورویی ام. صرفا دنبال پولم. فقط دنبال سکسم. خشم نارو خوردنهایم را قورت داده ام و یک جوری باید روی سرت بالا بیاورم. من بیمارم. من توهم میزنم. روی مواد روانگردانم. روی قرص. روی کوفت. ( اینها بعدها وقتی در راه گرفتن قربانی بعدی توی ماشین نشسته اند و می رسند به آهنگ "صد بار گفتم باز یادت رفت، دنیای ما اندازه هم نیست"، صدایش را بلند می کنند یا که اگر خیلی وقیح باشند برای تو میفرستندش. حالا هر کی یک جور با جریان پیش می رود به هر حال)
اینها را به تو نمی گویند که. هرگز. بلکه بسته به موقعیت و مطلوب زمان خیلی  نرم و روادار و بفهم، گاهی آوانگارد و اهل کتاب و موسیقی و ما چه به هم می آییم و تو نیمه گم شده منی و شبهای پاریس و کنسرت شوپن و آخرین فیلم وودی آلن رو دیدی  تو ای دوست بهتر از جان من؟ وگاهی کله پاچه دیزین و بریم دور دور و همه عکسهات لایک و فری کثیف فقط با تو و تو از خواهر هم به من نزدیکتری و عاشقتم لامصب و بدون تو من چیکار می کردم؟ و ... ظاهر می شوند.تو هم مسلما از دورنمایی که دیدی به وجد می آیی و گریبان می دری و چهارنعل توی جاده می دوی به شوق رفتن و رسیدن که.... ؟ با مخ بخوری توی دیوار و بله... درد بزرگ شدن از همین دیوارهاییست که خیلی اجی مجی لاترجی در جلوی چشمت محو بودند که انگار کنی همه چیز ترنسپرنت و شفاف و سر جای خودش است در حالیکه هیچ چیز از اول اصلا سر جای خودش نبوده هرگز. اینجای مسیر بزرگ شدن است که تو دو راه بلکه هم سه راه داری. یکی اینکه بشوی لنگه همانی که کله ات را کوبانده در دیوار حتی بدتر. حتی خطرناک تر.چون این چرخه خودش را بازتولید می کند و این آدمها که از آسمان حلول نکرده اند. بالاخره زاده یک مکانیسم بیولوژیک و پرورده یک جامعه انسانی اند و کتاب تاریخ این را بخوبی ثابت کرده که هر آنچه فجایع انسانی است، به دست خود انسان به انجام رسیده و تپه ای برای عالم غیب یا آدم فضاییها باقی نگذاشته. یا اینکه ناگهان از هجمه این عالم بی آدم بترسی و شعاع محیطتت را بسیار با دقت وجب بزنی و تنگ و تنگترش کنی با کمترین تعداد ممکن از معتمدترینها (که خب چون حرف از آدمیزاد است بهتر است آدم همیشه یک محل کوچکی برای تعجب کردن باقی بگذارد و بله این نظر شخصی من است و نظر عمومی من نیست!). البته قبل از هر اقدامی، اینجاست و در این نقطه است که تو تمام و کامل درد بزرگ شدن را چشیده ای و می توانی در موردش شعر و فیلمنامه و ترانه و وبلاگ بنویسی و بدی دست آدم کم سن تری که بخواند بلکه کمتر از تو پاتک بخورد. یا اینکه آنقدر توی رنج دست و پا بزنی و جوری با مغز و قلبت باور کنی که تهش چقدر چرند است  که بشوی مصداق "هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم" و غیره.
در هر حال خلاصه اش این می شود که : بزرگ شدن خیلی درد دارد آقا! دردش از جهان نیست. از آدمهایش است.

8/15/2016

just as you are

خانه نشینم چون امتحان دارم (همین الان امیدوارانه آرزو کردم دیگر این جمله را نگویم در زندگی ام و این آخرین بارم باشد. آمین).
این یعنی تمام ساعاتی که پیاده رویهای طولانی دور شهر میرفتم یا برنامه منظم دویدنهای روزانه ام یا ثبت نام کلاسهای ورزش و همه کورسهای بوت کمپ و ایروبیک و بپر بپرم، نصف یا حتی صفر شده و بالطبع حالا از سر ترس ترازویی که شش ماه به شش ماه از کنج کمد درمیآمد، روزانه مثل موچینم دم دستم است.
بار آخرم همین پریروز بود. بعد از دویدن سهم ناچیزم از فراغت آخر هفته ای، دست در دست ترازویم از حمام آمدم بیرون و خیلی شاد و بلند داشتم میگفتم که آخیش. پنجاه و هفت. شد پنجاه و هفت. خیالم راح.. که صدای جدی و کمی خشمگین نطقتم را کور کرد:                    its silly. don't! you are beautiful.don't do that
 راستش اولش کمی جا خوردم ولی بعدش دیدم برای اولین بار است که اصلا به دل نگرفتم که کسی توی ذوقم زده و کارم را احمقانه خوانده یا حتی خودم لابد آنقدر کار احمقانه ای را تکرار کرده ام که نتیجه اش ملامت و اینجور عتاب و خطاب شده. اینجوری شد که اگر کسی در غروب روز شنبه پشت پنجره خانه ایستاده بود، می دید من چطور برای شام با خیال آسوده دو دیس بزرگ پیتزای خانگی ذرت و میگو درست کردم و تمام کردن یک دیسش را از اول تا آخر خودم تنهایی عهده دار شدم

8/10/2016

Fernbeziehung ist nicht gleich Fernbeziehung ...

آنقدر در طی سالها، روز را با ایمیل احوالپرسی و اسمایلی قلب و جوجه شروع و شب را با گفتن خوب بخوابی و اختراع و فرستادن انواع مختلف بای بای شب بخیر پشت تلفن سر کرده بودیم که هنوز که هنوز من از این اتاق به اتاق بغلی ویدیوی کوتاه عکسهای سال هزار و نهصد را می فرستم و اسمایلی گربه در حال تماشای ویدیو از لپ تاپ دریافت می کنم انگار که عادی ترین راه ارتباطی جهان همین است.
حتی یک بار هم اتفاق افتاد که یکی سر میز "ببخشید، اصلا حواسم نبود چی میگفتی" را برای آن یکی اس ام اس کرد و بعد دید دستی رو شانه اش نشسته که "چندان مهم نبود" با یک اسمایلی واقعی روی صورت و جفتشان متعجب بودند که چی شد الان!
باز خوب است که تابستانی را تجربه کردیم که هر کسی قهوه اش را برمیدارد میبرد جلوی لپ تاپش و کار می کند اما میداند که دو ساعت بعدش می شود روی بالکن واقعی روبروی خود واقعی هم چای واقعی نوشید بدون اسمایلی نوشیدن چای یا تصویر بالکنی سرسبز رو به ایفل یا گیف قهوه و بخار.
اینکه قهوه صبحت را برداری ببری جلوی لپ تاپت ولی بدانی که همچنان شب هم باید بشقاب شامت را بگذاری همانجا و از یک شهر یا کشور یا قاره دیگری احوالپرسی کنی و ماجراهای بعد از قهوه صبح تا همین ده دقیقه پیشش را تعریف و گوش کنی و بعد بروی سراغ باقی زندگیت، کاری کارستان یا حتی گاهی کابوس بزرگی است. اگر در این قرن آنجورش را زندگی نکرده بودید، هنوز پوستتان نرم است و البته که داشتن پوستی نرم در این جهان کرگدن پرور خودش نصف خوشبختی بوده، خوابیده در پشت در خانه تان.