10/15/2015

I Open My Mouth and My Mother Comes Out

اعتراف کنم اولش خیلی جریحه دار شدم. یعنی از مواجهه با چنین حجم از وقاحت و کثافتی. تازه دو نفر آدم نامربوط به هم ولی هر دو مربوط به من را گذاشته بودم جلوی چشمم. می سنجیدم. 
- اولی، هموطن. همزبان. همجنس. همانی که بی تعارف و رک، دست کم بزرگترین موفقیت شغلی و تحصیلی این چند سال اخیرش را مرهون من بود. من نبودم معلوم نبود از کدام چاله ای چه جور خودش را می کشید بیرون. یک وقتی آن اواخر که راه بهتری پیش روی من باز شده بود خواستم خبرش را به او هم بگویم هرچند که همچنان و برای بار چندم من تماس گیرنده اکتیو بودم و او صرفا پاسخ دهنده منفعل. در هرحال وقتی شنید آمده بود خداحافظی ولی در عوض، هی آه کشیده بود و ناله و زاری کرده بود از زندگی و حال و روز و ترس از آینده اش. من صرفا به جای گوش دادن و سر تکان دادن و فراموش کردن، نگه داشتمش گوشه ذهنم و چند روز بعد به شکلی چنان کمکی کرده بودم که به گفته و اقرار خودش آدمهای خیلی کمی در این دنیا چنین می کردند. چند ماه بعد بود که سبب شده بودم به کوچ و تغییر مسیرش و افتادن در راه ادامه. به جای به قول خودش پادویی کردن و آب بردن و آتش آوردن و حرف شنیدن از آدمهایی که می گفت از همه چیزشان متنفر است. بعدها که معلوم نشد برای چه  تصمیم های غلط و غلط تر گرفت و بعدش هم که افتاده بود توی دام های عجیب دیگری، غمش را خوردم و جای خواهر بزرگ تر دعوا کردم و مثل خواهر کوچک تر نوازش کردم و کنارش ماندم و بردم و آوردمش. بارها میزبانش شدم و بارها فکر کردم رنج سفر با دیدارش هیچ می شود پس بروم دیدنش.  به اندازه کل یک سفر چند روزه فک زدم و دوستی اش را مهم دانستم. پس تلاش کردم بیش از آن لجن نزند به بدن و روح و زندگی اش ... من انگار حالی و باورم نمی شود که نعمت و خدمت گر فزون شود، آدمی است، آدمی جفتک می اندازد و پشت پا می زند و دشمنی می کند... برای همین هاج و واج دروغ گفتنها و موذماریهاش بودم. چند وقت دیگر که جا افتاده بود و خانه و زندگی به هم زده بود و مدرک عالی انتظارش را می کشید و دیگر با ما کاری نداشت، همان وقتی بود که  برداشت با فامیل و رفقای من آشنا و رفیق و دوست و همسفر شد و بعدش هم خیلی شیک به ما پیغامش رسید که خرت به چند؟ ما اصلا هم را نمی شناسیم.

-دومی، غیر هموطن. غیر همزبان. غیر همجنس. همانی که هرگز برایش هیچ کار خاصی نکردم جز یک بار و همان باری که فهمیدم تولدش است و برایش یک جعبه شکلات و یک کارت ساده خریدم. همین. تا مدتها و مدتها مرا با کلام و نگاه نوازش کرد و از قدردانی مهر بی دریغی که دیده بود در خلوت و در جمع حرف زد چنانکه که بسیار شرمنده می شدم از یکسو و بسیار مغرور و شاد از سوی دیگر. توی جمع آشنا و غریبه از من یک جوری با محبت و دوستی حرف می زد که می شد تا سالها با شعفش زندگی کنم. ما که نه احتیاجی به هم داشتیم نه طلبی نه هیچ داستان مشترکی. همان یک بار یک توجهی کرده بودم که چنان به دل ساده اش نشسته بود و چنان رشته محبت را ادامه داد و فراموشش نشد که خودم از همه شگفت زده تر...همگروه و همکلاس شدیم. هر بار که من بهتر بودم آمد و تبریک گفت و دستم را به گرمی فشرد. هر بار که او بهتر بود آمد و دلداری ام داد و گفت بار دیگر همه را درو می کنی. خسته و کسل بودم هر بار، ترفندی زد که با نیش باز برگشتم سر زندگی. همه اینها به خاطر یک جعبه شکلات نعناع؟ ساده انگارانه است اگر اینجور فکر کنم

بعد نگاه کردم. دیدم من صرفا دارم پدیده ها را نقد میکنم و از آنها کینه و زخم به دل می گیرم چون اتفاقا که با پدیده دیگری مقایسه می کنمشان. و واقعا چقدر این کار بی معنی است. پدیده فرضا بگوییم بی شعوری، بی شرمی، زرنگی، نمک نشناسی ، دورویی ...بگوییم مهرورزی، فهم، معرفت، راست گویی، روراستی ...
اینها رفتار است. کنش است. همه اینها منشاء دارد و منشاء همانجا و پیش همانهاست که تو در آن و در کنارشان بزرگ شده ای. در همان خانه ای که تو رشد کرده ای. کنار همانهاست که به تو یاد داده اند. وقتی والدینی در خردسالی یکی که فقط باید مواظبش می بودند و برایش عشق و امنیت می ساختند جلویش گریه می کرده اند و از هم شکایت می کردند. وقتی به قصد کشت کتکش می زدند. وقتی  از خانه فرار می کرده، همزمان اما در خانه  دیگری برای آن یکی داشتند کتاب می خریدند و سفر می بردندش و پیگیر کلاس موسیقی و نقاشی اش بودند. کسی که از زمان به دنیا آمدن نه فقط عزیز که بسیار محترم بوده... و خب حساب ساده است. همینهاست که سبب و منشاء فرق رفتار آدمهاست.  
وقتی برای یکی که از مدرسه می آمده، از خاله و عمه و دختر همسایه بساط غیبت و هرو کر به راه بوده، برای آن دیگری کتابخانه عظیم پدر و مجموعه عکسهای طبیعت که مادرش چاپ می کرده. یکی را مو روبان می بافتند و می نشاندندش  پای تلویزیون و ماهواره چون وقتی برایش نداشتند، یکی را میفرستادند ورزش و کمپ و وقتی هم بزرگتر شد میفرستادند دنیا را بگردد. یکی آزادی فردی اش تنها وقتی رقم میخورد که بشمارد با کی چند بار در کدام تختخواب. برای یکی دیگر وقتی از آزادی حرف میزدند یعنی کمپ دمکراتها پوز رپابلیکن ها را بزند و زنان در هیچ جای دنیا حقوق کمتری از همکاران مرد نگیرند. یکی فقط دنیا آمد که زایمانی با موفقیت انجام شده باشد و جنس بچه ها جور باشد و واژن و رحم جوان زایمان کند تا دیر نشده. حالا در بهترین حالت بشود مونس و عصا لابد. یکی به دنیا آمد که از همان یک روزگی محترم و مهم انگاشته شود و یاد بگیرد با بقیه همانگونه رفتار کند که پدر و مادری درس خوانده و هنردوست و دنیا دیده با او . یکی آنقدر از عقب ماندن و جنس دوم بودن و ملغمه سنت مدرن! دید و رنجید و تجربه کرد که صرفا پول درآوردن و منبع معاش خود بودن برایش شد بزرگترین موفقیت یک انسان بالغ . دیگری تنها وقتی به خودش گفت موفق که توانست در پرینستون اسم بنویسد. یکی هر چه برای دیگری فراهم بود، نداشت. این است که در بزرگسالی یکیشان با خودش و با همه جهان روراست و یکدل و بی کینه است و بی دلیل مهر می ورزد. یکی خلاصه کلام : ویران است. چه در خودش چه با هر کسی که از زیر دیوارش رد بشود...
این را فهمیدم. درس من این است : جریحه دار شدن از رفتار و پدیده هایی که خود قربانی شرایطند، بسیار عبث است. فقط باید مواظب بود که از زیر دیوار ترک خورده رد نشد...به هیچ قیمتی 
 

No comments: