همین دو سه هفته اخیر که خیلی سربالایی داشتم، هر بار که سرچرخاندم و نگاهی را دیدم که به من نگران است، انگار که دوباره بهار شده یا نخستین روزهای پاییزتقویم من است. انگار توی سرم سکوت مطلوبی می شد لابد از خیالی که دمی آسوده بر زمینی امن شده می نشست.
مطمئنم که همه دل زدن ها و سربالایی پیمودنها و نفس کم آوردنها، رفتن ها و دست دراز کردنها و نرسیدنها، اهمیت سخت و بیرحمانه شان را در خنکای دوستی از دست می دهند. خیلی آسان. برای من که همینطوری بوده همیشه. برای من انگار که داغ ترین آتش سوزان در خشکترین تابستان علفزاری دور، گذارش به سرمای رودهای کردستان بیفتد.
No comments:
Post a Comment