میدان مرکزی شهر قیامت بود. جشن شروع پاییز وبرداشت شراب. یک گروه موسیقی راک اند رول از انگلستان همه شهر را روی سرش گذاشته بود. وقتی رسیدم نوازنده پیانو با باسنش داشت لید می زد! مردم می خندیدند و می نوشیدند و میخواندند.
از دوستانم جدا شدم که بروم آن طرف میدان قسمت نوشیدنی ها. غلغله بود. زن و مرد خودشان را در هر شعاع ممکن از یک سانتیمتر تا یک قدم، تکان تکان می دادند. مست و سرخ. تا برسم به وسطهای راه به آن کوتاهی، آنقدر تقلا کرده بودم انگار که تا کلکچال رفته باشم. از روبرو یک آقای درشت هیکل با سه لیوان بزرگ آبجو در دست همه را کنار می زد و می امد جلو. دوستش در پشت سرش با تتوهای غریبی روی گردن و سر بی موی براقش یک چیزهای نامفهومی را از ترانه روی سن فریاد میزد. از همانجا که دیدمشان ناخودآگاه از آنچه بودم کوچکتر شدم. دو طرف جمعیت بود که رو به سن داشتند و من گیر کرده بین این همه از روبرو هم خورده بودم به بازار ِبد. منقبض تر از آنی که بودم امکان نداشت. مرد یک قدم فیلی برداشت که مرا دید و یک لحظه مکث کرد. یک قدم دیگر اگر برمی داشت دیگر سرم می خورد به سینه ستبر پهنش. از همان بالا گفت :
ach junge Frau! mach dir keine sorgen... ( اه خانم جوان، نگران نباش )
و بعدش خودش و دوستش را زد کنار و شکمش را داد تو تا من رد بشوم و با یک قدم فیلی برسم جلوی زن میانسالی که داشت دست می زد. راستش خیلی زیاد از جمع شدن توی خودم آنجور که دستهایم داشت توی پهلویم محو می شد و گردنم رفته بود توی شکمم خجالت کشیدم. پشت سرم را نگاه نکردم و گذشتم و همزمان فکر کردم هنوز خاطره جاخالی دادن ها توی کوچه های خلوت و شلوغ از دست عابرهایی که معلوم نبود به خاموش کردن چگونه شهوتی لازم بود از روی آن همه پارچه تو را لمس کنند از یادم نرفته. آن همه وقتهای پیاده شدن وسط بزرگراه و بیابان از ماشینهایی با رانندگان تشنه مریض. آن همه متلک و فحش و کثافت که هر روز باید تا راه کوهپایه ای دانشکده می شنیدم و پوستم را بهشان کلفت می کردم که شب گریه نکنم. همه آن وقتهایی که چون لاکم قرمز بود یا مویم روشن بود یا فکر می کردم پشت چشمم رنگی باشد قشنگ می شوم؛ پس ملک حراجی به حساب می آمدم و دست و پایم اگر نصیب گشت ارشاد نمی شد دیگر اسباب اثبات زورمندی جمع کثیری مزلف و سبیل کلفت بود که از کنارم رد می شد. اعتراض می کردی می گفتند : خودت تنت می خارید اینجوری آمدی بیرون/ خندیدی/ ویراژ دادی/ کوتاه پوشیدی / رنگی پوشیدی " همه اینها در حالی بود که من اولین حرفهای کثیف عمرم را سر کوچه خودمان زمانی شنیدم که فقط یازده سالم بود و ظهر از مدرسه برمی گشتم. قیافه گوینده،عینک و ته ریشش کاملا در ذهنم حک شده... و لابد دوستان خواننده می گویند اوه چه سوزناک شد. مهم نیست. چون فقط خودم می دانم که تا سالهای زیادی همچنان در هر شکل و لباسی از مسیر مهمانی تا مدرسه و ورزش و دانشگاه و رستوران، در ایران از کوچه و خیابانها گذشتم و در نیمه مسیر از تاکسی ها پیاده شدم یا اتوموبیلم را سر کوچه رها کردم و تاکسی گرفتم که مرا ببرد خانه.
این سالهای بیرون، صادقانه بگویم که یک رفتارهایی از هر قومی دیدم که گفتم صد رحمت به کشور خودم. و باز صادقانه اعتراف کنم که یک رفتارهایی هم دیدم که گفتم چقدر و تا کجاها عمرم هدر شد چون گویا قرار نبود زندگی به آن منوالی باشد که من داشتم.
و یک چیزی را مطمئنم. در بیرون از کشورم، یک فضایی برقرار است که باعث شده لازم نباشد من هر لحظه خدا مواظب باشم که چه کار کنم تا هر آدم پست و بلندی در موردم چه فکری کنند/نکنند و در برابرم چه رفتاری کنند/نکنند. یعنی رفتار خودم با خودم و در برابر خودم بیشتر دغدغه ام است تا نگرانی فکر و اکت بقیه در برابرم و در حقم. به نظرم به هر دلیلی اینجا یک روندی در جریان است که من واقعا دیگر به همه مردهای رهگذر از کنارم در نیمه شبان تاریک بدبین نیستم که الان می خواهند دخل من را بیرون بیاورند. و البته که اینجا دست درازی به زن ها اتفاق می افتد. از زن هتک حرمت می شود. به زن توهین و حمله و تجاوز می شود. اما واقعیت این است که اینها هر روز و هزار بار برای همه تکرار و تکرار نمی شود جوری که به آن خو کنی و فکر کنی روال همین است که هست یا نبودش در فلان روز و فلان ماه و سال، از سر خوش شانسی توست.
*یا به بهانه موج مکزیکی اخیر در باب آزار جنسی که راه افتاد و خواندید و نوشتند و چون باقی موجهای پشت مونیتوری، پس از چند روز فرو نشست
1 comment:
lanat bar omhoriyeh eslami
Post a Comment