5/17/2015

در باب هنر عذرخواهی #3

شب قبلش سینما بودیم. وقت خداحافظی قرار گذاشته بودیم برای مهمانی آخر هفته، دو سه نفر از طرف همه خرید کنند تا نوشیدنی و کوکتل بسازیم یعنی بخریم و من بسازم چون بلدم. وقت چندانی نبود در آن سوز آخر شب که حرف بزنیم از جزییات. یکی گفت فردا به هم می نویسیم و می پرسیم کی چه کند.
فردا این مثنوی کمی تاخیر شد. نزدیکهای ظهر بود که یکیمان نه چندان خوشخلق به باقی نوشت که " می دانسته چنین قراری به بیراهه می رود و چون تا الان از کسی خبری نشده هر کسی برود و برای خودش خرید کند".  برای من فرقی نداشت.
دوباره یکی نوشت که : "من روی قولمان ماندم و الان توی فروشگاهم و دارم خرید می کنم".  باز برای من خوب بود چون همچنان فرقی نداشت. می شد یک بخشی را من به عهده بگیرم هم. شوخی کردم که الان فلانی رفته برای خودش خرید کند ولی ما می توانیم هنوز یک کاریش کنیم به هر حال. باقی در حال اعلام اینکه هر کدام در چه موقعیتی هستند و در حال خرید نعنای تازه، لیموی سبز، شکر قهوه ای... بودند که بدخلق ماجرا، نوشت که : نخیر. هنوز خرید نکرده. چه باید بخرد؟ از چه مارکی؟
نوشتم برای فلان کوکتل بسار محصول خوب است اگر دم دستش باشد. 
نوشت که از آن برند متنفر است. عق می زند. بالا می آورد.
نوشتم توی کوکتل اصلا مزه ها تفکیک نمی شوند که او بداند چی دارد می نوشد ولی حالا که اینجور است، هر چه دلش میخواهد و باهاش حال می کند برای ما هم فرقی ندارد.هر چی خودش خواست بخرد.
یکهو دوباره نوشت : در هر حال، من فلان چیز را نمی خرم. گفته باشم. مثل تو که شراب سفید نمی توانی بنوشی. درکش خیلی آسان است. من این را دوست ندارم!
همه داشتند می خواندند همزمان. کسی جوابی نداد. شراب سفید ننوشیدن من داستان مفصل ناشادی دارد. دوستان نزدیکم می دانستند. منصفانه نبود و دلیلی هم نداشت اینجور نوشتن. خشن و غریبه و غیرلازم بود.
نوشتم : آسان بگیر. من که گفتم هر جور و به هر چه ترجیحت است ، همان کار را بکن. از چیزی عصبانی هستی؟ چیزی شده؟
نوشت : نخیر. حتما که نباید اسمایلی گذاشت. تو در سکوت میخوانی فکر می کنی برای خودت...
جواب ندادم.
یک ساعت بعد، لابد آب خورده بود یا قدمی زده بود. نوشت که چیز دیگری لازم هست؟ کسی جواب نداد.
نوشت : یخ خرد شده به مقدار کافی داریم؟ کسی جواب نداد.
تا غروب سعی کرد. باقی یک چیزهایی نوشتند و من نه.
برای آماده شدن و رفتن به مهمانی؛ اولش کمی پکر بودم. حرکت کردم اما به قدمهای آهسته که یک قطار را هم از دست دادم. اینجوری شد که بقیه دلواپس شدند که نکند من نروم؟ پیغام پشت پیغام که کجایی. من واقعا در راه بودم. اینقدر هم دیگر نازک نارنجی نیستم ولی خب. در این مملکت خط قرمزها را می شناسند حتی اگر رد کنندش. فهمیده بود. فهمیده بودند چرا سکوت کردم. ولی به اشتباه فکر کرده بودند نمی خواهم بروم. لباس قرمز بر تن منتظر قطار دیدم یکیشان نوشت: ما همینجور صبر می کنیم که تو بیایی و کوکتل ها را راه بیندازی. بدون تو نمی شود. نوشتم توی راهم نگران نباش.
ورود که کردم، در آن خانه خیلی شلوغ، دوازده جفت چشم من را می پاییدند با یک جور نگرانی دوست داشتنی. بدخلقمان هم در بینشان. از دور دست تکان دادم که خوبم. یکی از دهانش پرید: جدی؟ نگران بودم نیایی. بغلم کرد محکم
همچنان اما از نگاه پرهیز می کردم. ته دلم خراش داشت. قصه شراب به اسم ساده بود. دوستم می دانست. بی دلیل زخم زده بود.
یکهو خودش آمد. بازویم را گرفت. گفت : منتظرت بودیم. تا آمدم حرف بزنم انگشتش را گذاشت روی لبش که : هیس . می دانم. بگذر ازش. می دانم. بعدا فهمیدم چی گفتم. 
دست روی بازویم، آنجوری که آمد از ته اتاق به سمتم، آنجوری که تمام شب حواسش بود، آنجوری که حواسش بود، یاد همه شرابهای سفیدی که نمی شود نوشیدشان چون که : قصه ای بلند و ناخوشایند؛  از یادم برد. 
خط قرمزها را که رد می کند کسی، کاش بلد باشد نشان بدهد که متاسف است و میل به ترمیم دارد. مثل او که بلد بود.

دم صبح که سپیده می زد و آسمان صورتی بود، چهار آدم نیمه هشیار و آواز خوان، از در خانه هنوز شلوغ زده بودند بیرون. یکیشان من بودم...
 نزدیک خانه ام یکیمان به دیگری می گفت دیر ِ دیر، دیدار ما تا آخر هفته دیگر.

عنوان دیگر این پست می تواند: عذرخواهی با طعم موخیتو و کامپاری بیست و پنج نوامبر باشد

5/14/2015

پیشخوانها و گیشه ها

خدمت تمام آنهایی که تا چیزی به چشم و گوششان نامتعارف می آید، تا حرفی از "بودن" می شنوند ناآشنا با آنچه خودشان بلدند، تا یک رفتاری یا حسی یا کنشی یا آرزو و عملی به نظرشان خیلی غلیظ یا خیلی دراماتیک یا خیلی دگراندیشانه یا رویایی یا غیرواقعی می آید فوری از جیبشان جمله " همه اینا مال تو فیلمها و کتابهاست" در می آورند و مثل برچسب سکوت می زنند روی دهان طرف مقابل که دیگر چیزی بیش نگوید تا نشوند؛ 
خدمت تمام این عزیزان عارضم که اتفاقا این فیلمها و کتابها را برای من و شما ساخته و نوشته اند که ببینیم و بخوانیم و آن جور دیگر را دیده باشیم حداقل دست مردم! می دانید؟  کارگردانها و نویسنده ها هم اتفاقا از همین می ترسیده اند که کسی فقط جلوی دماغش را دیده از دنیا برود. برای همین از هر جا و هر شکل و هر گونه که دستشان رسیده؛ خلق کرده اند و گذاشته اند آن جلو روی پیشخوان کتابها و پرده سینما. خیلی درشت و خیلی دردسترس و ترجمه شده به همه زبانها و با زیرنویس. خلق کرده اند بارها و بارها تا شمایی که فکر می کنی کارت همینجوری با همین فرمان خودت خیلی درست است، یک وقتی ببینی یا بخوانی که لزوما اینجور نیست چون کاردرست تر!های دیگری در قالب قهرمانها و شخصیت ها و مخلوقها، در کلمات و در تصاویر وجود دارند و جور دیگری کلا تفکر و تعامل و زیست و همزیستی می کنند و راستش اینکه توی فیلم و کتاب ساعتها ازشان حرف و تصویر ساخته می شود دقیقا طعنه به من و شماست که فکر می کنیم چون اینها واقعی نیستند و دنیای واقعی لزوما باید خیلی گه تر باشد، پس ما همینیم که هستیم چون تهش را درآورده ایم و جگر خودمان را باید رفت همیشه.
خلاصه که این را در نظر داشته باشید بد نیست.

5/06/2015

In meinem Kopf ein Universum

لورنا با دامن بلند راحتی که گویا مال جوانی های مادرش بوده، با چهار حلقه در گوش و یک حلقه ظریف نقره ای در بینی و یک خال کوبی شکل یک کبوتر کوچک جایی میان کتفهایش معتقد است :
''دنیا تمام و کمال متعلق به زنان مجردی است که دهه سی ام زندگیشان را می گذرانند'' 
سر ناهار با بشقآبم که بقایای ماکارونی پریشب تویش ماسیده بود، در جوابش گفتم که در کشور من، بدون احتساب استثنا که همیشه برای هر پدیده ای وجود دارد، کسر عظیمی از جمعیت چنین حرفی را باور ندارند. تجرد که جای خود، تجرد دهه سی و چهل و پنجاه و بالاتر چیزی نیست که دستکم زنانی را که من می شناسم شاد کند و مدتها شاد نگه دارد. خانواده هاشان و دوستان و غریبه و آشنا به کنار اصلا.
جواب داد: 
فکر میکنم به این ترتیب درسواحل اسپانیا، زندگی واقعا شادتر و راحت تر باشد. چون من از توی کله خودم حرف می زنم و توی کله من واقعا درها تا ابد بازند ..