8/01/2014

مهمان مامان

دستش به کم نمی رود. حالا خرید هدیه تولد یا سوغاتی یا بار گذاشتن فسنجان. هفده ساله بوده که دستش رفته توی جیب خودش تا همین الان که بسیار سال است که بسیار زحمت کشیده و پول زیاد ساخته ولی اندوخته چشمگیر، نه. بسکه پاکبازی کرده و می کند. همین فرش خوشرنگ مدرن و قالیچه های کوچک دورش که روبروی من روی سرامیک دراز کشیده اند، یا همان چمدان پر از سوغاتی های مارکدار که از همین الان برای تک تک آدمهای فامیل خریده بدون توجه به تفاوت کهکشانی ارزش ریال و یورو، گواهش.
آدمی است که یکی و دوتا نمی کند هی. اگر فکر کند یک کالایی حال بهتری به خانه اش و خودش یا دوستش می دهد، شک نمی کند. دل دل نمی کند. آدمی است که اگر هدیه بدهد، هرگز چیزی نیست که بخواهی از شرش خلاص شوی. چیزی است که بخواهی همیشه پزش را بدهی یا درجا استفاده کنی.
زندگی بیرون از ایران مرا حساب گرتر از آنچه بودم کرده. ماه اول مهاجرتم بنا به عادتهای خانه، با یک دوستی رفتم از هر چیز که لازم داشتم خوشگل و رنگی و "ست" اش را خریدم. اتاقم کوچک بود و هنوز کلاسها شروع نشده بودند. یک شکلی همان اتاق کوچک را درست کردم انگار که داستان سارا کرو و دوست مرموزش. تفاوت قیمت ارز دستم نبود هنوز. چند روز بعدش نگاه کردم به حساب بانکی ام و سرم سوت کشید. پول شش ماه را ظرف دو هفته به باد داده بودم!نزدیک شروع سال تحصیلی.
یادم هست که چطور شرم زیاد و غلیظم را قورت دادم که بتوانم تماس بگیرم و بگویم برایم پول بفرستید دوباره.
یکی دو سال بعد، دیگر خودم کار می کردم. اما وقتی هم رسید که بخاطر تعطیلات حقوقم را واریز نکرده بودند و روزهایی بوده که من سکه های ته جیبم را می شمردم و تقسیم می کردم به روزهای باقیمانده ماه. پول نان خریدن داشتم فقط. اینها از من آدم محتاطی ساخته و البته که تجربه کردم و راهش دستم آمده. راه زندگی کردن و سفر کردن و ولخرجی کردن و پس انداز کردن توأم وقتی درآمدت ثابت است.
برای همین عادت کرده ام که حواسم جمع باشد. جدا از من، مردم اینجا هم بسیار ساده تر و خانه هایشان خالی تر از آنچیزهایی است که چشم های ایرانی عادت کرده اند ببینند. ولی واقعا گاهی آدم نیاز دارد که یک نفر از خلال زندگی قدیمش دوباره بیاید و "اکستریم" ها را متعادل کند.
هتل نگاه می کردم برای سفر آخر هفته. چند تا گزینه پیدا کردم. نشانش دادم. از بین همه، دستش را گذاشت روی هتل چهارستاره خیلی زیبا در مرکز شهر و مسلما گران. گفت " یه لحظه فکر کن اینجا نریم. مگه می شه؟ "
خندید. خندیدم. شک نکردم و فرم را پر کردم. یاد بچگیهایم افتادم. من تجربه مسافرت دارم در بهترین هتل هایی که موجود بوده در جنگ و تحریم. در حالیکه ما خانواده ثروتمندی نبودیم هرگز.
من را شکلی بزرگ کرده که می توانم با نبود و کمبود هم بسازم و خوش باشم با صدای یک پرنده یا وزش نسیم. ولی به من همزمان چشانده مزه یک پرنسس کوچک بودن چطوری است.
این را نوشتم که یادم باشد.

2 comments:

Mim said...

هتل به اون زیبایی رو آدم بهتره که با مامانش بره...:) خوش بگذره!

S* said...

:)