هر یک باری که نامم را روی یک بُرد و بورشوری می خوانم، هر یک باری که در یک جمع علمی درست و درمان می نشینم، هر زمانی که بابت موفقیتهای کوچکم تحسین می شوم و توجه می بینم، هر بار که همراهم سعی می کند بدخلقی های نیمه ماهم را با یک شوخی رد کند، هر وقتی که از خانواده اش جز شعور و ادب و احترام نمی بینم، حتی همین الان که دومین نامه دعوت به کنفرانس کشوری که برایم ممنوع شده بود آمده، در همه این لحظات...
دلم میخواهد برگردم و آن دخترک ترسخورده در خود خم شده را کنج اتاق خانه پدری و خانه سین و خانه الی و خیابان ولیعصر در آغوش بگیرم و توی گوشش بگویم که ننشیند بر سر ارباب بی مروت دنیا. ننشیند. سرش را بلند کند. بالا بگیرد. اطمینانش بدهم از ته قلب که خودش یک روزی دنیای خودش را می سازد با همه بد و خوبش و مالک همه زحمت هایش می شود و صاحب اختیار و کلیددار سرنوشتش می شود و روی قله کوهی که سنگ به سنگش را پشت سرش ساخته تا جلو برود، می ایستد و از آنجا به کوتولگی فکر و تنگ بودن دنیای یک آدمی که به روزگاری همه روزگارانش را در چنگ گرفته و تنگ کرده بود می خندد و یک جور که صدایش بپیچد رو به همه دنیا فریاد می زند که ببینید من آمدم و رسیدم اینجا. خودم. نه همراه کسی و نه دنبال کسی نه و منتظر کسی و نه زهر تنهایی چشان کسی. آمدم به فاخرترین و به ترین احوال ممکن ... و بله که همزمان سر می کند توی یقه و آرام به خودش می گوید دست مریزاد...
2 comments:
بهترین چیزی بود که الان می تونستم بخوونم
مرسی
:)
Post a Comment