12/03/2013

and it was not so bad...not so bad at all

یک کیفیتی را توی خانه مان خیلی دوست داشتم همیشه.
در خانواده کوچکم، ما اهل عزاگرفتن نبودیم وقتی خیلی سختمان می شد. اگر مشکل بزرگ مالی پیش میامد، یک وسیله گرانی میخریدیم قبل از مواجهه با فعل "الان چه کنیم" . اگر مشکل شغلی پیش میامد، اولش می رفتیم سفر و خوبش را هم می رفتیم. اگر مشکل عاطفی پیش میامد،  روز فاجعه را برای عصرانه دور هم می نشستیم و سینی مزه را می آوردیم وسط. دلمان خونی بود، ولی صورت نمی خراشیدیم.
خاطره های بیشمار دارم  از این احوالمان. یکیش روز میلیونها ضرر دم عید بود.
ما یک سرمایه خانگی داشتیم. دو طاقه بزرگ فرش قدیمی گل ابریشم. سرمه ای و سفید. الان یادم نیست پدرم چه جوری و از کی خریده بود؛ فقط یادم هست از خانه یک آدم معروفی وارد خانه ما شده بود. سرمایه بودند ولی زیر پا. رویشان مهمانی ها داده بودیم. عید و عروسی و عزا دیده بودند. پا می خوردند و زمان می گذشت و قیمت می گرفتند.
یک سال ، نزدیک های نوروز، من و کارگر تمیزکار تنها بودیم. من توی اطاقم بودم و صدای موزیکم بلند بود. نمی دانم چرا رفته بودم سمت آشپزخانه که میان راه دیدم سیم جارو گیر کرده به لبه  یکی از فرشها.  گیر که دقیقا فرو رفته بود توی بافت فرش!  چون فرش از وسط جر خورده بود! آنجور که مات مانده بودم یادم نیست چقدر گذشت. بعدش رفته بودم سراغ آن یکی جفت. تار و پودش ریخته بود دور و بر. از کناره ها می شد تکه تکه بکنی بته جقه هایش را.  زانو زدم و یک تکه را با دست کندم و باورم نمی شد. صدایم در نمیامد. در پی قطع شدن صدای جارو، کارگرمان آمد توی هال. من را دید که  فقط اشاره کردم به فرشها. آمد بالای سرشان...قلبم تند تند می زد. گفتم "مونس خانم؟؟ چی ریختی توی شامپو فرشت؟"  گفته بود " من؟ من فقد آرااام  شامپو بوگودم. شامپو فرش ر دوایه . فرش ر خبه " .... خیال کرده بود هر چه بیشتر شوینده ها را قاطی کند با هم و فرش را برس بزند، فرش "جان" می گیرد! پاک کننده سرامیک را ریخته بود توی محلول سفید کننده، همه را ریخته بود توی سطل شامپوی فرش . شیمی تجربی...به شما میگویم که ساخت و استفاده از چنین محلولی فرشتان را به تار و پود تشکیل دهنده مبدل می کند. نوع واکنش؟ یک طرفه.
مادرم از سر کار برگشت. پدرم دیرتر. فرش را دیدند. مادرم ساکت شد و اخم کرد. پدرم پوزخند عصبی می زد. کارگر پول روزش را گرفت و رفت. یک ساعت بعد، بوی غذا بلند بود از آشپزخانه. نشستیم دور میز آشپزخانه. یک شام مفصل خوردیم. یک سریال بود که یادم نیست چی بود. آن را هم دیدیم. خوابیدیم.
فرداش یک متخصص فرش آمد و فرش ها را دید. قهقهه عصبی می زد. باورش نمی شد با چنان فرشی چنان رفتاری شده باشد. گفت یک تکه هایی سالم مانده که می شود سر و هم کرد و در حدود یک قالیچه درآورد. قیمت؟ نه دیگر. یادگاری نگه دارید این را ...
و ما یک مهمانی مهم داشتیم. شاید البته فقط برای من مهم بود. خانواده دو تا از همکلاسی هایم را که دوستان صمیمی ام بودند برای شام دعوت کرده بودیم برای اولین بار. من از تصور آنچه در شب اتفاق می افتد در حال سکته بودم. حتی اگر فرشهای اتاقهای خواب را می آوردیم وسط سالن و هال، اتاق ها می ماندند لخت و عور ... من ناخن می جویدم. وقتی نوجوانی چقدر همه چیزهای احمقانه جهان جدی و مهم و حتی مهلکند...بعد هر چی مهم و حیاتی است به هیچ جای تو نیست ...همه چیز وارو است ...
مادرم  من را نگاه می کرد. و ناگهان گفت "یک فکری: شما فرشی دارید که موقت بشه قرض کرد؟"  از همان یارو که آمده بود بهمان تسلیت بگوید که فرشهای دستباف قدیمی شده اند در حد موکت ظریف مصور، این را پرسیده بود....
یک دست فرش سرخ گرفتیم برای همان شب... بعدش؟ خب یک مهمانی شد که من هنوز یادم هست که چقدر خوش گذشت. خانواده شادم انگار نه انگار که ضرر هنگفتی کرده اند. حتی یادم هست که مادرم شاهکاری از باقالی پلو و ماهیچه و انارآویج و ماهی سفید ارائه کرده بود... پدرم یک بار مدور سیار داشت. بالایش چراغهای رنگی کار گذاشته بود. به مردها گفته بود : دیسکوی لایت درست کردم براتون. هارهارهار ! من توی تی شرت مایکل جکسون ( خز و خیل که من بودم) فکر می کردم خدایا چقدر همه چیز خوب است ... شاد و مشنگ که ما بودیم ... 
سالهای بعد، در سربالایی ترین شبهای زندگی ام،  می گفتند که درست می شود... و یک نفر می رفت تا بساط میوه و قهوه و کیک را آماده کند. یک نفر می رفت صدای تلویزیون را خفه می کرد و موزیک می گذاشت ... همه چیز خوب نبود، ولی قرار بود که با همان روح جاری در روی لامپهای خانه  بهتر بشود. و همین به اندازه کافی خوب بود.نبود؟

No comments: