5/09/2013

م . اول نام توست ای رخساره خانم. هر جا که هستی، من می بوسمت و اشک

هرگز فکرش را نمی کردم که اولین حلوای زندگیم را در یک جای پرت و بیربط و برای مادربزرگی بپزم که اولین حلوای زندگی ام را در یک پیشدستی طرح گلسرخ، گذاشته بود توی دستم خیرات امواتی که نمی شناختم.
امروز، صبورانه حلوا را هم زدم و همزمان فکر کردم خودم آنقدر سالمند شده ام که دیگر هیچ مادربزرگی ندارم. فکر غمگینی بود.
دیروز نوشتم که مادربزرگم سالیان و سالیان در یاد مردی بود که در جوانیهایش گم شد. همیشه فکر می کنم این پایمردی و لجوجانه جنگیدن در عشق ورزی میراث اوست که توی سینه من است. من هرگز از یک دوست داشتن، ساده خداحافظی نکردم. من عشق را از خودم نراندم تا زمانی که خودش مرا راند یا بهانه دست تقدیر و آسمان و زمین را آورد تا بگوید خداحافظ. هر چه نگاه می کنم این است که تا پای جان ایستادم و صبر کردم و ماندم و نوبت نگرفتم برای عاشقی. بعد یاد مانو می افتم. این همه درس خواندن لازم نبود تا برایم اثبات شود که خون در افراد خانواده می چرخد و خصلت می شود.
دورم. از هیاهو. امروز خلوت ترین روز هفته است و همه جا تعطیل. همزمان که یک پسربچه موسرخ جلوی پنجره ام در حال پریدن است و گل ژربرای سرخم دارد با شاخه کناری اش گرده رد و بدل می کند؛ جسته و گریخته می دانم نصف شهر جمع شده اند توی خانه و سر مزار. که هوا آفتابی است و خرّم است. که میشود یک بدنی یک تکان کوچک بخورد و سالها خاطره و سفر و نوه و فرزند و بازار محلی رشت و عطرهای مرغوب و پارچه های گل دار بروند توی یک چرخه نامعلوم. در کنارش می دانم که مادرم تلخ می گرید که گویا سخت تر از آنی است که آدم فکرش را می کند گاهی. می دانم که پدربزرگم با دستهای لرزان بین جمعیت ظاهر شده و خوانده : کاش بودی تا فقط باور کنی، بعد ِ تو این زندگی زیبا نشد. دلم برای پیرمرد شکست. من روز بعدش شنیدم و درون سینه ام انگار کیسه شن.
توی وبلاگم عزاداری می کنم. نمی دانم جایش کجاست چون جای دیگری را به جز اینجا ندارم. به نامه ها جواب می دهم. و با بقیه خودم نمی دانم که چه کنم. به نظرم بیشتر سختیش دیشب بود. که گذراندم. امشب لابد کمی راحت تر است. زمان اینگونه عمل می کند.
به دنیای دیگر بی اعتقادم. اما عجیب است که هی می ترسم آن زیر سردش باشد. می ترسم بترسد و دلش اتاقش را بخواهد و گوشواره فیروزه اش را که انگار همزاد هم بودند.
دیگر آنکه ممنونم. هر یک پیامی که خواندم بغض تازه ای شکست، سبب التیام دردم.
روی حلوا نوشتم "م" . نام کوچک عشق با م آغاز نمی شود. ولی او اولین عشق جدی زندگی ام بود. روی حلوا به فارسی نوشتم م. فردا همکارهایم بپرسند یا نپرسند این چیست؟ فرقی برایم نمی کند. حلوا خیرات می کنم چون رسم و آیین خودش بود. باقیش به من ربطی ندارد.
یک لینک پیدا کردم از سالهای قبل. از شرح همان عشق ها و همان آغوشها. همان تابستانها و همان جوجه ها. 
الان می فهمم که آنهایی که وطن را ترک نمی کنند روی چه دیواری تکیه زده اند. غم از دست دادن شانه خرد می کند در غربت.

 

5 comments:

عتیق said...

توی این دو روز مادر بزرگ شما سومین خبر مرگ یه مادربزرگه که شنیدم. انگار که دنیا داره خالی میشه از مادربرزگهای نسل ما و بعدش نمی دونم چی قراره سرمون بیاد.

S* said...

دنیا خالی می شه از معصومیت های سالخورده

Matin said...

عزیزم. چقدر من با شما سه نسل زندگی کردم بدون دیدن‌تون. چقدر شما وارثان خوبی برای شور و عشق رخساره خانوم هستین. دلت رو گرم کن به آوازهای سرزمین‌مون:
http://www.youtube.com/watch?v=a2ubRgzbl4s

Unknown said...

tasliat migam, rooheshoon shad... in ham ye bakhshi az zendegie, hameye hamamoon in roozaye talkho tajrobe mikonim, bayad saboor bood va gozasht ke zaman in dard ro kam kone.

layla

Lili said...

چه كردي با من! همينطور اشك است كه روان است...