1/16/2013

و زان پس، سرم را سرسری نتراشیدم

آرایشگاه زنانه را دوست نمی دارم. از خیلی سال پیش هم دوست نداشتم. ایرانی اش را که اصلا. چون بسیار بسیار زنانه بود. یعنی فقط زن می دیدی و یک سری حرف که خیلی وقتها دوست نداشتی بشنوی یا مخاطبشان باشی ولی مجبور بودی گوش کنی. خارجی اش را هم هی. دوست؟ نه هرگز.  اعتراف کنم همینجا که از وقتی که در ایران زندگی نمی کنم، فقط دو بار رفته ام آرایشگاه یا به قول زنهای فامیلمان "سلمانی". در ایران فرهنگ سلمانی و آرایشگاهم خیلی تکمیل بود. خیلی حتی علیرغم دوست نداشتی بودنش. یعنی یک جا می رفتم برای کوتاهی مو. یک جا می رفتم برای برداشتن ابرو. یک جا می رفتم برای اپیلیشن. یک جای دم دستی هم می رفتم برای سشوار یا چه می دانم چیتان دم دستی وقتهای اورژانس. و بین و بین الله، هر بار هم میخواستم هر کدامشان را بروم، از دو روز پیش اخمو می شدم. حال نشستن و خیره خیره منتظر تمام شدن حرکت دست دخترهای بند به دست را نداشتم. حال درد کشیدن را. حال پاسخ دادن به سوالهای مزخرف را. حال شنیدن هر باره اینکه بیا برات یه دست رنگ خوشگل بگذارم؛ بیا برات فلان مدل کوتاه کنم، نفر قبلی موهاتو خیلی خراب کرده، چه موخوررررره ای داره بیا این شامپوی جدید که نمایندگی اش رو در جهان فقط من دارم بخر ببین چه می کنه، مشتری از انگلیس دارم فقط هر سه ماه یک بار می آد واسه اینکه دستی ببرم به موهاش چون کار اونوریها رو اصلا قبول نداره، دختر دکتر فلانی مشتری ده ساله منه می شناسی؟  مجردی؟ خانم ز رو می شناسی؟  و از این دست. و دوست نداشتم اطلاعاتی را که به من می دادند در مورد خودشان، دوست پسر دوستشان، شوهرشان، مادرشان، مشتری هاشان ... واقعا حوصله مکالمه ( اختلاط)  در این سطح را نداشتم. آیا واقعا من آدم بی اعصابی بودم/ هستم؟ خب. و البته که یک دلیل بزرگ دیگر برای دوست نداشتگی آرایشگاه این بود که احساس پوچی می کردم بعدش. یعنی خب واقعا موهایم قشنگ می شد وقتی بهشان نان و آب میدادند. ابروهایم را خوب بر می داشتند خدایی. و مابقی جزئیات. و من دوست نداشتم وقتی کلی زیر سشوار نشسته ام، وقتی آن همه گرمم شده، وقتی کلی زیر ابرویم جزجز کرده ، روسری ام را دوباره سرم کنم. یعنی یک احساس خیط شدگی داشتم وقتی موهایم را دوست داشتم ولی نمی شد که همانجوری داشته باشمشان وقتی آن شکنجه ملایم را تحمل کرده ام تا نتیجه بگیرم. آن شال الاغ را باید که سرم می کردم و جوری هم می پوشاندم که خواهران عزیز ارشاد بی خیال به بهشت فرستادن من بشوند.
دیگر اینکه به طور ارثی ( مثل زنهای فامیلمان)  چندان برایم اهمیت نداشت اگر فرضا یک طرف ابرویم را کمی اریب بردارد به اشتباه. به نظرم در نظم جهان هیچ خللی ایجاد نمی کرد. ولی خیلی ها توی آرایشگاه اینجوری فکر نمی کردند. و من خون خونم را می خورد که خانم چ، دست از کل کل با آرایشگر بردارد که این را اینطوری کردی یک سانت و قرار بود آن طوری بشود یک سانت و بیست میلیونیوم میلی متر. هی انگشتهایم را به هم فشار می دادم که این بی خیال عقرب زلف کجش بشود و شاخ را بکشد که من بنشینم بالاخره. با دوستانم که عمرا می توانستم بروم به چنین جاهایی. عمیقا لذت می بردند از ساعتها صرف وقت جلوی آینه و بازی با طره مو یا گوشه ابرو. تازه بعد از پاکسازی، کیف آرایششان را در می آوردند به همراه نفرت انگیز ترین وسیله از نظر من که همانا فرمژه است. من نمی توانستم صبر کنم که بعد از کوتاهی موهایمان و کلی صرف وقت در محیطی مالامال  پودر و مو و نخ و صدای سشوار، تازه بایستم یکی خودش را نود درجه میک آپ کند و حاضر بشود بیاییم برویم خانه مان که در کوچه پشتی قرار داشت! و حتی نمی توانستم بفهمم که یک تکه از یک گوشه مو که ماه دیگر دو برابر دراز می شود چقدر ارزشمند است که آرایشگر را وادار کنیم سه بار دیگر قیچی به دست بشود؟ یکی از دوستهایم که عملا به یک آپاچی علف زده تبدیل می شد اگر یک خال کوچک به استاندارد موهایش می افتاد. من این را نمی فهمیدم. یعنی خب بله مهم بود که یکی که بلد باشد گیسم را کوتاه کند اما این حیاتی نبود هرگز و دیگر زیر دستش که مینشستم ، نشسته بودم و موی کوتاه شده را که نمی شود دوباره چسباند سر جای قبلی و کار عاقلانه این است که کمی صبر کنیم تا دوباره بلند بشود و دوباره زیر دست آن آرایشگر ننشینیم. همین!  بنابراین هیچ وقت به داخل آن آینه نوید بخش که نشان می دهد کارشان تمام شده و می دهند دستمان تا پشت سر را یا ریزموهای زیر ابرو را رصد کنیم، با دقت نگاه نمی کردم. فقط بلند اعلام می کردم به به، مرسی. که زودتر بروم سر صندوق. و زودتر بروم توی هوای آزاد. اصلا چرا این سلمانی ها دیگر توی هوای آزاد کار نمی کنند؟ به خدا که من قول می دادم دوستشان داشته باشم در آن صورت. جدی
در خارج که دیگر هیچ. یک آرایشگاه ایرانی گیر آوردم یک بار و دو بار و دیگر هم  نرفتم. به همان دلایل بالا که  منتها این بار در خارج رخ می داد.  سپس یک آرایشگاه خارجی رفتم که خب موی مرا مثل موی اینجاییها دید. یعنی از تفاوت قطر و حجم موی یک انسان شرقی با یک انسان غربی کاملا بی اطلاع بود. کوتاه کردن موی مرا مثل موی یک آدم بور با موهای نازک و کم پشت، از زیر شروع کرد و سه تا طبقه زد. قائدتا بر اساس عادتش، اینجای کار از پشت سرم  باید می رسیده به حوالی  پیشانی ام در حالی که هنوز به کف سرم هم راه داشت که برسد. گیج مانده بود. هی رفت هی آمد. و سپس انتحار زد و چنگی از موها را گرفت دستش و مثل صاحب نوانخانه اولیور توئیست همه را با هم از دم قیچی گذراند در یک خط صاف. اینجوری شد که وقتی دستیارش روغن خرچنگ و عصاره کاکتوس و غیره را روی سرم به قول خودش اپلای! کرد و براشینگ مبسوطی هم گذاشت تنگش، کله ام به اندازه کله کدوی قلقله زن گنده بود. طبق عادت معمول گفتم به به، مرسی. ( حالا به به نداریم اینجا، ولی به هر حال) و آمدم بیرون. در خیابان احساس می کردم که دو تا کله دیگر به من وصل هستند که چشم و ابرو و لب و دماغ را با هم شریکیم. 
این آخرین تجربه من از آرایشگاه بود.
و احتیاج مادر اختراع است. من در این برهه از زندگی ام، آرایشگر خودم هستم. و با خودم خیلی هم حال می کنم. همه کار هم بلدم. یعنی آخرهای ایران بودنم، رفتم یک دوره ای دیدم . از بند انداختن شروع می شد تا رنگ و شینیون. راستش بد هم نیست. با خودم کنار می آیم. حتی اپیلیشن خودکفایی دارم. یعنی موم را هم توی منزل می سازم. رنگ و مش و فر و صاف که جای خود. حتی روزی هم در زندگی ام رسید که یکی از دوستهایم با هزار خجالت و اینها از من خواست برایش اپیلیشن کنم. خدایی انگار ده سال بود سالن آرایش و زیبایی بیست و پنج نوامبر را راه انداخته ام. حرفه ای تر از جایی که خودم می رفتم برخورد کردم. سر وقت باهاش شوخی می کردم، سر وقت می گفتم خودش را لوس نکند، سر وقت می گفتم ال بل ( ال بل اینجا سانسور شده و تابلو است) . فرداروزش هم دوست پسر آن وقتهایش ( شوهر امروزش) زنگ زد و از من تشکر کرد!! فکر کنید به عمق این مسئله. بیشتر فکر کنید حتی
اینگونه شد که من برای آینده شغلی خودم نگران نیستم. پول از دکترا گرفتن درنیاورم؛ از آرایشگری در نمی آورم. اما در عوض پول هم به جایی که دوستش ندارم نمی دهم. در حالی که در صلح و آرامش و به صرف نسکافه و موسیقی و اینترنت بازی، موهایم را به رنگ مورد علاقه ام در می آورم،  مزدم را می گذارم توی جیبم و می روم باهاش ببینم چی حراج کرده اند

2 comments:

Anonymous said...

آخ آخ..گفتی..امان از این آرایشگاها..حالا قشنگیش اینجا می شه که تبریز دانشجو باشی..بعد باهات یه کم حرف می زنه..بعد یهو مثلاً بلافاصله بعد از اینکه یه سوالشو جواب دادی با یکی دیگه از ارایشگرا یه چیزی می گه و هرهرهر با هم می خندن :|
من که ممانم همیشه موهامونو کوتاه می کرد..ابروهامم خیلی کم رفتم آرایشگا همیشه خودم برداشتم..ولی سر اپیلاسیون مشکل دارم..خیلی وقت می گیره اگه خودم بخوام دست به کار شم..فوت کوزه گریتو به منم بگو ;)

S* said...

تمرین + حوصله