10/23/2012

از هویج دراماتیک تا درام آتشفشان

 نوجوان بودم، مثل همه نوجوانها کوله ام مکان فیلم و موسیقی بود.با چند تا از دوستهای آن موقع رد و بدلشان میکردم.یک روزی نمیدانم چه دلخوری ای پیش آمد که یکیشان شروع کرد به شمردن گناهان من. از بزرگترینهایش این بود که پلاستیکی را که سی دی ها را تویش میگذاشت و به من امانت میداد، وقت برگرداندن امانت ، تعویض نکرده بودم! یعنی همان پلاستیک رنگی رنگی را که به فرض ۳ هفته پیش به من داده بود، به همان شکل برگردانده بودم. این را تعبیر کرده بود به نمیدانم غرور من! و اینکه من میخواستم غیر مستقیم بهش بگویم از او چیزی پیش خودم نگه نمیدارم  حتا اگر یک پلاستیک رنگی رنگی خوشگل باشد

یک بار با چند نفر از اقوام داشتیم ''اسم شهر فامیل'' بازی میکردیم. همه از من بزرگتر بودند. رسیدیم سر حرف ''ه'' . رنگ یادم نمی آمد. نوشتم هویجی . سر شمردن امتیازها، یکی گفت این اسم رنگ نیست. گفتم خوب خودت چی نوشتی ؟ گفت هلویی ! نشنیدی میگویند فلانی پوستش مثل هلو است ؟ گفتم خوب حتمن تو هم شنیدی که میگویند بساری موهایش قرمز هویجی است ! گفت نه. گفتم چرا بابا، تو نشنیدی دلیل نیست که نباشد. میخندیدم. نمیدانستم که عصبانی است. عصبانی بود. بازی را ترک کرد. فردایش قرار بود  برویم بیرون. دیدم با من حرف نمیزند! قهر کرده بود! گفته بود من بهش توهین کرده ام! احترامش را نگه نداشته ام جلوی بقیه! و من نمیفهمیدم که چرا این هویج و هلو چنین برداشتی را سبب شده اند. من آدم بی احترامی کردن به کسی توی جمع نبودم. نیستم. یک سال قهر بود. منطقم اجازه نمیداد بپذیرم با چنین دلیل احمقانه ای یک نفر با من قهر کند. کسی که حدود ۱۳ سال از من بزرگتر بود.  سال بعدش ، عید یا نمیدانم چی با چند نفر دیگر رفتم خانه شان. آمد جلو و مرا بوسید.  اما گفت : ''خوبی خانوم؟'' من از این خوبی خانوم فهمیدم هنوز قهر است. تمام روز که آنجا مهمان بودم با من حرف نزد. آب میخوردم از گلویم نمیرفت پایین. سالها گذشت. الان دیگر یک خانم در آستانه میان سالی است. قهر نیستیم اما همان آدمها هم نشدیم دیگر در حالی که من همه سعیم  را کردم این سالها که برگردیم به همان صمیمیت قبل. به جرات همه همه سعیم  را کردم و دیگر هیچ تلاشی برای ترمیم این شکاف کهنه ندارم که بکنم
یک همکار شرقی دارم که نمیدانم چه طور توصیفش کنم که جانب انصاف رعایت بشود. همین بس که فرضا یک بار جای اسمهامان عوض شده بود توی لیست و نوبت او بود  که از فلان دستگاه استفاده کند در حالیکه من فکر میکردم نوبت من است. رفته بود کارش را شروع کند که دیده بود وسایل من آنجاست. آمده بود وسط آفیس فریاد میکشید که الان نوبت من است و تو میخواهی کار کنی آنجا؟ من مثل برق از جا پریدم و با فروتنی معذرت خواستم و شمردم که  ۲ دقیقه طول کشید تا  همه وسایلم جمع شده باشد و دستگاه آماده شود برای او. در حالیکه او همچنان داشت درها را به هم میکوبید و میرفت و می آمد که نشان بدهد چقدر اتفاق ناجوری افتاده. فردایش نامه نوشت دوباره که آزمایشهایش از همه چیز برایش مهمتر است و هیچ عامل بازدارنده ای! را بر نمیتابد. ۲ هفته گذشته از آن روز. دیروز دیدم یکی از استادهایمان مرا صدا کرد که برایم توضیح بدهد آزمایشهای فلانی برایش مهم است و اسامی باید در لیست نوشته بشوند و دقت بشود و غیره و اینکه درست است که سوپر وایزر کل از من حمایت میکند ولی بهتر است مسایل بین خودمان حل بشود و از آزمایشگاه به بیرون درز نکند و همه با هم همکاری کنیم و همکاری یعنی دقت به لیست اسامی و آه که خدایا ... . من اولش مات بودم که خوب یعنی چه این حرفها؟ و بعد فهمیدم رفرنسمان ۲ هفته پیش و آن لیست کذائی و آن ۲ دقیقه تاخیر است که هر چه فکر میکنم میبینم در آزمایشی که هنوز شروع نشده بوده و انجامش ۲ روز وقت میگرفته، ۲ دقیقه دیرکرد چه نقشی میتوانسته ایفا کند؟ و در این ۲ هفته فصل عوض شده. هوا سرد شده. من یک سفر کوتاه رفته ام و برگشته ام. یکی تولدش بوده. یکی از دوست دخترش جدا شده. پنج نفر آدم توی تصادف اتوبان آ پنج مرده اند و هنوز این آدم به آن روز و آن لیست و آن ۲ دقیقه فکر میکند و آنجا گیر کرده. توی راهروها، نگران میگردد و به بقیه میگوید فلانی آزمایش مرا به هم زد! با این آدم چه میتوانم کنم جز اینکه دیگر داخل آدمها نیاورمش ؟
   
همین خودم. چند روز پیش، فهمیدم که چند نفر از نزدیکانم مدتی است خبری دارند که من ندارم. یک هفته ناخن جویدم که چرا و چطور آنها بدانند و به من نگویند و مگر از من چه جور خبر چینی دیده بودند یا مگر من چه قدر دماغم توی زندگی این و آن بوده که الان از من قایم کنند این خبر را. در حالی که توی واقعیت و خیلی ساده، فرصت حرف زدن در باره اش پیش نیامده بود و خیلی ساده تر اصلن آن مساله به من به طور خاص  هیچ ربط خاصی نداشت . یعنی دانستنش با ندانستنش هیچ فرقی در زندگی هیچ کدام ما ایجاد نمیکرد. به همین آسانی و به همین بی مزگی. آن وقت فقط این ماجرا هفته مرا خراب کرده بود چون این حس را داشتم که یک دایره ای دور من کشیده اند و خبرها را از آنجا دور میکنند و این حتما به رفتار من مربوط بوده و آیا چه جوری رفتار کرده بوده ام که انگار خیلی مشتاقم که بدانم و اگر بدانم چه میشود و غیره ... اااه

خیلی از ما؛ بیشتر به نظرم ما شرقی ها، استعداد غریبی داریم در ساختن درام. در بزرگ کردن وقایع. در بسط دادن اتفاقات. در مرور و پافشاری و تکرار بر آنچه که خوشمان نیامده. آنچه رخ میدهد و در نظرمان بد و ناجور و نامناسب  است، میتواند به چشم ما آخر دنیا باشد. میتواند از ما آدمهای کش دهنده و خسته کننده بسازد. میتواند به تعریف ما بزرگترین فاجعه باشد. ما از کلمه ''فاجعه'' زیاد استفاده میکنیم در حالی که به بار بسیار سنگینش توجه نداریم. فاجعه و برخورد ما با آن،  اما به نظرم باید چیزی باشد واقعا در حد بمباران هیروشیما یا واقعه خاوران یا هاریکین آتلانتیک شمالی نه چیز دیگر. نه برای شرایط دیگر. منظورم از آنچه '' دیگر'' است  فقط اتفاقهایی است کوچک که میشود ازشان رد شد و زندگی خود و بقیه را به ها نداد، اینش را اما کی و چطور باید یاد میگرفتیم ، نمیدانم

3 comments:

Laleh said...

خيلي لذت بردم

نسیم said...

چه خوب نوشتی ما ایرانی ها یا شرقی ها را...خوشمان آمد :دی

nasim said...

نسیم هستم...نه میسن!!:))ا