10/06/2012

Autumn leaves and I

یک حرفهایی هم جای خاصی برای گفتن ندارند چون خیلی شخصی اند و خیلی کلی و فله ای هستند. مثلا اینکه من میخواستم بگویم چگونه همیشه توی پاییز عاشق می شدم. بعد دیدم که خب نه . خوب که بهش فکر کنم می بینم که همیشه هم به پاییز بودن ربطی نداشته. اما این را دیگر مطمئنم که اوج عاشقی کردنهایم توی پاییز بوده. اوج دلتنگی ها و سودازدگیها و راه رفتن های چند ساعته با دستهای توی جیب . پس خواستم این را توضیح بدهم که چه می شد ... و دیدم که نمی دانم چه می شد اما توی پاییز همه چیز یک جور دیگر میشد. یک جور بی صدای خوبی. یک جور رنگی خوبی. به نظرم اصلا این فصل را برای همین چیزها ساخته اند. برای اینکه موسیقی خودش را داشته باشد و رنگ های اخرایی و قرمز و نارنجی خودش را و دل زدنها و دل خور شدنها و رفتن ها و ... نه . رفتن نباید توی کار پاییز باشد. پاییز را غمگین و حزین دوست ندارم.  پیشنهاد می کنم هر که در بهار و تابستان و زمستان رفته ، توی پاییز برگردد. حالا از هر کجا که رفته ؛ از هر خانه ، دیده ، دل ، ... از هر جا که رفته به هر جا که رفته، توی پاییز برگردد و بین این همه رنگ، دوست بدارد و دوست داشته شود و حبه قند توی فنجانش را مزه مزه کند رو به آسمان خوش رنگ و باد خوشبو و بگوید : امروز همان روزی است که من منتظرش بودم.

1 comment:

شکمو said...

هر که در بهار و تابستان و زمستان رفته ، توی پاییز برگردد