12/25/2011

بر نمی گردد رود رفته ز راه ...

یه مدتی باهاش می چرخیدم . دوست مورد علاقه ام بود . قشنگ هم بود به نظر من. جای خوبی واستاده بود توی زندگی. یه خصوصیتی داشت ... یعنی یه آرزو داشت که دیگه شده بود خصوصیتش ... . می گن مستی و راستی . توی مستی ، توی راستی ، توی روز ، توی شب ...هر جا و هر وقت، از ته دلش آرزو داشت که کاش همین الان یه دختر فرانسوی هیجده ساله بود و توی پاریس زندگی می کرد ... ، واسه همینم از همه دخترهای فرانسوی دانشجوی دوره لیسانس بدش میومد ... . آرزو می کرد به شدت ...و حسرت می خورد به جدیت. حتی وقتی اون پسر فرانسویه عاشقش شد، حتی وقتی توی جمع بهش خیره می شد و می گفت " واای ، کوچکِلی " وقتی بهش قول میداد تابستون میرن سفر ، می برتش خونه پدریش ، می برتش و با افتخار به همه دوستاش معرفیش می کنه ... در همه این وقتا حسرت داشت که یه دختر فرانسوی هیجده ساله ساکن پاریس باشه ... می گفت اون موقع دیگه می دونسته با زندگیش چی کار کنه ، دیگه اشتباه نمی کنه، دیگه آدما رو اشتباهی نمی گیره، دیگه فرصت نمی سوزونه، وقت هدر نمی ده، و کل زندگی اش رو زندگی می کنه ... در همه اون روزها، از ته دل آرزو می کرد و با هر لحظه که صرف آرزو می شد، یه مقدار از روزهای بیست و هشت سالگیش هم هدر می شدن ... آروم آروم هدر می رفتن، بدجنس و موذی ... حواسش رو پرت می کردن از هر روز روبرو ... بدون اینکه بگذارن بفهمه دارن هدر میشن ...

No comments: