12/24/2011

اگر از احوال من خواسته باشی ، ملالی هست که البته چندان مهم هم نیست

از پنجره اتاقم کاجهای بلند را می بینم به سوی آسمانی که بدجور آبی است . بدجور اینجا یعنی خیلی خوب جور! و عجب ... عجب از بار معنایی کلمات ... بد یعنی خوب ؟ گاهی؟ هوم ... یک بار یکی برایم نوشته بود : "ببین ، لعنتی عزیز ... " . و این ترکیب آنقدر به دلم نشست ، آنقدر به دلم نشست که یادم ماند . کلمات . از دست این کلمات ...

به یک مهمانی شلوغ کریسمس دعوتم و نرفتم .بهانه آوردم و یک عده ای الان دلخورند از دستم . و من به شدت ترجیح می دهم بمانم توی لاک خودم و کمی به زندگی فکر کنم و کمی در جهتش مشق بنویسم و لوبیاپولوی دلخواه خودم را درست کنم و سعی کنم عذاب وجدان آخرین باری که خُلق تنگم یک لوبیاپولوی بد مزه سوخته تحویلمان داد از بین برود. در این سطر از نوشته ام فرخزاد دارد بلند بلند می گوید " تو آمدی ، ز دورها ز دورها ... ز سرزمین عطرها و نورها ... ". خب من حتی فکرش را نمی کردم یک سالی در روز کریسمس توی خانه بنشینم و بگذارم فرخزاد بخواند و من وبلاگ بنویسم و قهوه ام سرد بشود . این خودش یک نشانه است برای روزهایی که می آیند و من حتی حدس هم نمی توانم بزنم درباره کیفیتشان ... هیچ نمی دانم از آیا که خوب ؟ بد ؟ به یاد ماندنی یا از یادرفتنی ِشان ... خب این نشانه چرا دائم به من گوشزد نمی کند که عمر بسیار بسیار کوتاه است ؟ و بسیار بسیار محتمل از هر رویدادی که وقوع و عدم وقوعش دست من نیست ؟ و من بسیار بسیار لازم دارم که ول باشم از چنگ هر خیال وقت گیر آزارنده ؟ چرا یادم نمی ماند ؟ این همه جدی گرفتن حال و اوضاع خودم و آدمها وجملاتشان و روزها و خاطره هایشان وتکیه زدن به تجربه هایم از هر کدام برای چیست اصلا ؟ وقتی روی زمینی راه می رویم که به راحتی؛ که خیلی به راحتی، تلخی خاطر می تواند روی طعم لوبیاپولوی شام اثر غیرقابل جبرانی بگذارد؟ یا از آن هم خنده دارتر ... وقتی در دنیایی زندگی می کنم که به کلمات مصرفی آدمهایش عشق می ورزم و با آنچه در گوشم می گویند به اوج می رسم یا به خاک می نشینم در حالیکه خیلی خیلی ساده و خیلی خیلی بی قاعده ، می شود نوشت "بدجور" در حالی که منظور "خیلی خوب جور" است ؟

5 comments:

Rahil said...

doost dashtam :*
omidvaram saale no baraat pore hamechizaaye khoob bashe azize naadide.

S* said...

راحیلم
ممنونم . از اینکه گاهی بی صدا میای و می خونی و میری ، از اینکه گاهی باهام حرف می زنی ، از اینکه بی دریغ و بی دلیل مهربانی ، ممنونم . از بودنت ممنونم.

affa said...

زندگی همینش عجیبه که طعم و رنگ و بوی لوبیاپلوش هم به حال و روز آدم بستگی داره ... دیگه چه برسه به بقیه ی اتفاقاش ...

هادی said...

عدس پلوی مخصوص مامان هم از اون بد جور های عالم منه
خوب طبق معمول، من برداشت صرفا شاد و یا غمگینی ندارم، فقط بازم حسم میگه بچه جون خوندی نوشته رو؟، گرفتی؟ پاشو مهربون باش، با خودت هم حتی، و همینطور میگه آدمای خوب هستن گرچه گاهی خسته ان :)
حسم کلن حس خوبیه
ممنون

S* said...

چه خوب ...