چشمهایش سبزند توی عکس . الان نمی دانم چه رنگی دارند زیر تل خاک خیس .
نوشته "آخه بچه با نبودنت چه کنم؟" ... من وقتی خیلی مستاصل می شوم یا خیلی دلم به مهر می لرزد یا خیلی تنگ می شود می گویم بچه ... . من می فهمم که چه جوری نوشت این را ... توی چه حالی ...پشت چه موج غمی .
سالهاست که یک جایی یکی دارد برای ما زندان می سازد و زندان می سازد و زندان .می آید در می زند و بیرون می کشد از خانه و می فرستد به جاهای دور . دستش را می برد بالا و می آورد پایین و سیلی می زند . لگد می زند و شبانه دفن می کند و بی صدا خرد می کند و ما می رویم از هم آرام آرام ... بریده می شویم و گسسته می شویم و آرام آرام از ما کم می شود . کنده میشود. کنده میشویم از یک تنه ای که نمی دانیم چیست فقط یک سری دست دارد و تبر هم توی دست خودش است و می کوبد . یک روز می شود شلاق نرم ، یک روز می شود از الان تا شش سال بعد ، یک روز می شود از الان تا ابد ، یک روز می شود طناب ...
چشمهایش سبز بودند توی عکس . چه تازه بود پوستش و لبهای جوانش و حیف از دلش . حیف
2 comments:
:(
می دونی دلمون به هیچ هم خوش نیست دیگر...
Post a Comment