مطمئن نیستم که چه میخواهم بنویسم . یعنی می دانم چه چیزی توی کله ام هست اما نمی دانم چه جوری بگویمش . فقط لازم دارم که الان اینها را یک جایی خالی کنم . الان که یک سری فرانسوی دیوانه روی چمنهای بیرون جیغ می زنند و یک گوشت پرچرب بدبو را تنوری می کنند . الان که اینقدر اتاقم ساکت است درحالیکه صدای هایده در منتهای درجه توان یک حنجره دارد می خواند . هایده دارد میخواند ولی اتاق ساکت است . عجب ...
من یک آدرس قدیمی از خودم داشتم . دنبال یک فایل پیوست می گشتم . توی این دنبال گشتنهایم یک سری ایمیل قدیمی دیدم . از روزهایی که منتظر بودم ادمیشن آفیس یک جایی من را قبول کند بالاخره . از روزهایی که چسبیده بودم به کف زمین و توی دلم پر از گنجشکهای زخمی بود . که می گذشتم به پر کردن رزومه و برگه تقاضای ویزا و تمکن مالی ... ای داد که ... ای داد ... اولش یک جوری دیدم که دیگر نفس ندارم . انگار هوا کم آمد . گردنم تیر کشید . ترسیدم حتی . بعدش ولی ... خیلی عجیب بود . حالم به لحظه ای گذشت و عادت شد و عادی شد و من دیدم که انگار دارم به یک آدم دوری در یک جای دوری نگاه می کنم . دارم به خودم از راه خیلی دور نگاه می کنم در بیست و هشت سال پیش انگار . انگار دارم خودم را می بینم از سوراخ کلید . و خیلی عادی . نگاه می کنم و بی قضاوت می گذرم . می گذرم و خودم را پشت سر می گذارم . بعد نمی دانم چی شد که یکهو یک عالمه آرزو آمد توی دلم . از آرزوی سپری کردن یک تابستان سبز روی چمنهای تازه تا آرزوی دم کردن چای در یک خانه با آشپزخانه ای از چوبهای اخرایی . از آرزوی خرید یک کلاه حصیری سفید بزرگ تا آرزوی سفر به یک ساحل دور و خلوت که شنهای طلایی اش زیر آب معلوم باشند .
اسمش چیست ؟ من مدتهاست که آرزوی خاصی نداشته بودم . مدتهاست . مدتها بود . عادتش از سرم افتاده بود . چیز خاصی از روزها و شبها نمی خواستم . ولی الان اصلا نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم از کجای برگشتن هوا توی ریه هایم ، از چه ثانیه ای این همه زندگی آمد روی پوستم نشست ... عجب ...
شب شده . فرانسوی ها رفته اند . غذایشان را برده اند و لابد بُن اپتیت می گویند و گیلاسهایشان را به هم می زنند و توی چشم هم نگاه می کنند که سَلوو . الان که لای پنجره را یک کمی باز کردم و بوی خوش عصر بهار ریخته روی موهایم ، دارم فکر می کنم دستهایم قشنگند .
2 comments:
you 're obviously full of life, good for you:)
رهایی :)
Post a Comment