من درآن شب برفی که با خودش فکر می کرد کمی دیرتر چند آدم نیمه هشیار شادخوار آوازخوان را در بر خواهد گرفت و برایشان خاطره ای مشترک خواهد ساخت ؛ به یکی از آن تقاطع های هول انگیز زندگی رسیدم! به همان جایی که گفتن یک "نه" یا "شاید" یا "شب بخیر" یا "مهم نیست" می توانست یک راهی را جلویم ببندد ، یک تونلی را جلویم باز کند ، یک شبهای متفاوتی با آنچه که بعدش گذشت را سبب شود ، یک من ِ دیگر از من بسازد ، یک سلامی را خراب کند ، یک فردایی را بشکند و از نو بیافریند و یک دیروزی را بمیراند جوری که رد و یادی از آن به جا نماند.
فرقی ندارد که سقف، روی شانه چه دیوارهایی نشسته . خانه ها از بزرگ و کثیف و مجلل و محقرشان ، از پرجمعیت و خلوت و ساده و خوشساخت و سنتی و مدرنشان ، از بی روح و جوان و زیبایشان همگی سقفی دارند که در انتهای هر دیوار مربع میشوند. درون یکی از این زاویه ها ، غول کوچکی خوابیده. کاش یکی هر از چندی بگوید " مواظب سقف بالای سرت باش!!
آن شب برفی که ما بی خبر از همه جا ، آن شب برفی که با خودش فکر می کرد کمی دیرتر چند آدم نیمه هشیار شادخوار آوازخوان را در بر خواهد گرفت و برایشان خاطره ای مشترک خواهد ساخت ؛ غول کوچک گوشه آن سقف بی هوا و با چند جمله کوتاه از خواب بیدار شد ، ایستاد ، قد کشید ، از خانه و سقف و نفس و نور پیش رفت و هوا کم آمد ، و کسی یادش نبود بگوید "مواظب سقف بالای سرت باش، مواظب آن غول کوچکش " . کسی نبود که حذر بدهد : گاهی یک تقاطع هولناک از داخل تَرَکهای سقف دهان باز می کند!
من آرام بودم. به ته جاده فکر میکردم . ذهنم تصویر می ساخت ، به کثری از ثانیه سرنوشتهایی را بدون حضور خودم ساختم و دیدم ته جاده آدمهای آن شب می مردند و رستاخیزی بدون یاد و یادبود ازمن جدایشان می کرد .ته جاده غول کوچک شادمانه به خواب می رفت و رویاهای خاکستری می دید . ته جاده ، هیچ شبی رد پای مرا روی برف به یاد نداشت. سقفها ...سقفها ... من نمی ترسیدم چون از هولناکی خواب یک غول کوچک خبر نداشتم . فقط می دیدم انگار من نیستم زیر آن سقف برای آدمهایی که خواهند آمد پس از حضور من ، پس از رفتن من ... تقاطع همینجا بود .
جادوی بزرگی هست در جمله " با من حرف بزن " . جادوی بزرگتری هست در لمس پوستت ، همانجا که درد می کند ، که زخم دارد ، که آخ می گوید . چه کسی اول جادو را شروع کرد آن شب؟ آنچه که سبب امروز شد، که مرا از سر آن چند راهی برفزده سرد برداشت ، که روی صندلی ام نشاند ، که لیوان آب شد توی دستم ، که صبحی دوباره شد ، خرید سال نو شد ، گلدان شد ، بهانه خریدن نان گرم و آب نبات شد ؛ من برگشته از ته یک دره بزرگ و عمیق شد ؟ همه همه اش ، همه جادویش ساه ترین نگاههای دنیا بود که از زیر سقف گذشتند بی حفاظ ، خیس شدند بی نقاب ، بدون تکلف و ادعا و مانع و روی گونه ام لغزیدند . رفتند پایین. روی گردنم . زیر استخوان باریک ترقوه ام . رفتند و نشستند و جمله " با من حرف بزن " شدند و لمس پوست دردناکم شدند و من بازگشتم . کسی که از ترسهایش حرف بزند دیگر ترسو نیست . کسی که نوازش پوست بلد باشد یک جادوگر دوست داشتنی است . و کسی که حواسش به غول گوشه سقف باشد ، آدم خطرناک یک ارتباط انسانی نخواهد بود ! که غول کوچک گوشه سقف هر رابطه ، به همان سادگی ای که قد می کشد و می بالد و می غرد و می درد ، به محض دیدن نگاهی که زیر نگاهی دیگر نرم میشود، به محض اینکه دست نگرانی خواب موهای کابوس دیده ای را به هم بزند ؛ از برج عاجش پرت می شود ، جمع می شود و مثل کلاف کوچک کاموایی که از بافتن یک شال سرخرنگ زمستانی باقی مانده ؛ از سقف سقوط می کند و می شنوی که تالاپ !
Blue birds fly
And the dreams that you dreamed of
Dreams really do come true
High above the chimney top that's where you'll find me
Oh, Somewhere over the rainbow way up high
And the dream that you dare to, why, oh why can't I? I?? hiii
* http://www.4shared.com/audio/3bBMVWal/Israel_Kamakawiwoole_-_Over_Th.html
No comments:
Post a Comment